355: خون زدن
چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۵۴ ب.ظ
این روزها حال بد عجیبی دارم. مثل یک گنجشگ نو پروازم که با سر رفتم توی شیشه، دستی که مرا از روی زمین بلند کرد، آب و دانه داد تا دوباره نفس بکشم، همان دست، همان دست بعد از جان گرفتنم آنقدر مرا فشار داد تا برای زندگی دست و پا بزنم. دست، بیخ گلویم را گرفته و من دارم بال های آخرم را می زنم. همین قدر نزدیک به مرگ، ولی فقط دردش.
- ۰۰/۰۶/۰۳