یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

239:مثل دستی کشیدن وسطِ یک اتوبان

  • ۲۳:۰۳

صدایِ مردی از پشتِ شیشه ها تویِ سرم ونگ می زد، گاهی کلمه ای می شنیدم از مشتق، لگاریتم و... ولی فقط کلمه های درشت از شیشه ها رد می شدند، بقیه اصواتی نامفهوم بودند که لابه لای رمانی که میان انگشتانم جا خوش کرده بود، گم می شدند. غرق حرف های آدمکِ داستان بودم، که یکهو کلمه ها بهم وصل شدند و مثل یک سیلی محکم توی صورتم ریختند. کلمه ها، این بی معنی هایی که بی صدا هیچ چیز نیستند و با صدا همه چیز می شوند! کتاب ها ولی صدا که ندارند، با چشم هایمان می خوانیم و با صدای خودمان، برای خودمان زمزمه شان می کنیم.

سیلی خوردن درد دارد، ولی سیلی که بی اخطار و یکباره با صدای خودت توی صورتت بخورد، دردش به ثانیه نکشیده می پرد و جایش کرختی می نشیند. کرختی، حاصل از درد و سرمای زیاد است برای نفهمیدنِ درد، در دَمِ اتفاق! همان جایی که سر شدی که پشتِ شیشه ها بینِ چشم مردم از هم نپاشی، پاشیدگی باشد برای ساعت های بعدی، وقتِ تنهایی.

هان! داشتم می گفتم کلمه ها ردیف شدند و قطاری نوشتند و زدند:"...می دانست که اگر کسی در باتلاق افسردگی گیر کند،تقریبا غیر ممکن است که از این اوضاع خلاص شود. شما می توانید تمام آنچه را که می خواهید تغییر دهید، اما در پایان، تسلیم این سردرگمی می شوید و همه چیز را خراب می کنید..."*

همان جا چشم هایم از خط های  کتاب فاصله گرفت و رفت سمتِ زیر شیشه ها جایی که زمین دو نیم شده بود، بین من و او! بین من و آنها. بین من و تمام آنچه که فکر می کنم و فکر می کنند. بین زندگی هایمان روی یک زمین، زیر یک سقف با شیشه ای در میان. تمام عمرم سعی کردم شیشه را نبینم، تمام عمرم جلوی مغزم را گرفتم. جلوی فکرهایم را گرفتم و فکرهایشان را توی دفترهای مشقم سالها دیکته نوشتم و فکر می کردم قلم های جادویی؛ مغزم، این حجم سرازیری را که با دست هایم می گرفتم، می توانند شکل بدهند.

تا که آن روز رسید، روزی که مایعِ لزج افکارم، از لا به لای انگشت هایم ریخت و هیچ نتوانستم جلوی پخش شدنش را بگیرم. به اندازه تمام سالهای دیکته نوشتن در دفترهای مشق بلکه بیشتر، شیشه ی بین مان که نمی خواستم ببینمش، مات شد. از همان جا همه چیز دورانی شد، همه چیز دور سرم چرخید و دور سرشان. بیشتر سکوت کردم، بیشتر درها را بستم، شیشه ها را مات کردم و بیشتر فرو رفتم. از لزجی و کثافتِ مغزی خودم که دوستش داشتم، دوستش دارم. مثل به جان خریدنِ خطر مرگ، به خاطر هیجان. مثل دستی کشیدن وسطِ یک اتوبان.

هان دوست داشتنِ تو هم همین شکلی است، همین شکلی دوستت دارم.

پ.ن: اتفاق می افتیم

پ.ن بعدی: می خونم تون ولی فرو رفتم

* از کتابی که همین روزها می خوانمش، محمود دولت آبادی

238: "خانه ی دختر"امن نیست ولی ما با قیچی امنش می کنیم

  • ۲۳:۵۹
مزخرف واژه ی کمی برای توصیف فیلم "خانه ی دختر" است. دیالوگ های دم دستی و فلش بک های نامرتب و به وضوح قیچی شده ی فیلم برای مخاطب جز یک فیلمِ بدونِ داستان، گنگ و بی سر و ته چیزی به جا نگذاشته است.زن های فیلم چه از نوع معتقد یا قدیمی ترشان، و چه ازنوعِ نسل جدید شان، زن هایی بی مایه و ناچیز نشان داده می شوند. زن هایی که "سکوت" را به جای" شکوه"* جایگزین کرده اند. مردهای فیلم، چه نسل قدیم و چه نسل جدیدشان، خطِ فکری یکسانی دارند با روش هایی متفاوت. به نظر می رسد فیلم می خواهد این طرز فکر یا فرهنگ را نقد کند، اما نه تنها نقد نمی کند، بلکه تشویق می کند و از خطِ اولیه ی خود خارج می شود! در طول فیلم تک تکِ شخصیت ها سعی در حل معمایی دارند، اما نه تنها هیچ کس به جواب نمی رسد بلکه مخاطب عادی هم قطعا بعد از اتمام فیلم جعبه ی پاپ کرن را به سمت صفحه ی نمایشگر  پرت می کند. حتی اگر این فیلم را یک فیلم با پایان باز هم به حساب بیاوریم باز هم ضعف فراوانی دارد. شنیده ها و حواشی فیلم، صحنه های نصف نیمه و دیالوگ های پرت و معما گونه نه تنها خطی برای حل معما به مخاطب عام نمی دهد بلکه بیشتر ذهن مخاطب را به سمتِ مقصر شناختن شخصیتِ اصلی فیلم، چیزی که فیلم سعی داشت خلافش را ثابت کند، سوق می دهد. از پیگیری حواشی و مصاحبه های بازیگران اصلی و شاید بی پروا تر از دیگران، و فقط طرح یک سوال که چرا قبل از جواب پزشکی قانونی پدر از داماد آینده اش سوالی را می پرسد، معما برای من حل شد.
اما سوال هایی که پیش می آید:1) آیا این فیلم را باید با حواشی اش ببینیم تا بفهمیم؟ پس ده سالِ بعد که خبری از حواشی نبود این فیلم یک فیلم مزخرف تر به نظر می رسد. 2) چرا در تبلیغات فیلم گفته بودند، زنان این فیلم را حتما ببینند؟ توهین بیشتر و بهتری به خاطر زن بودن را نوش جان کنند. 3)آیا قیچی کردنِ فیلم و خراب و مزخرف کردنش مساله ی خشونت ها و تجاوز های خانگی را حل کرد؟ خیر
پ.ن: شاید هم اصلا خشونت یا تجاوز خانگی وجود ندارد:| :)

*بخشی از دیالوگ ها و صحنه های فیلم



234: بیکه س

  • ۱۴:۳۵

بابا سر ناهار اشک ریخت، مثل هر سه روز پیش که پا به پای هم اشک ریختیم. بابا فرزندِ زلزله است. گفت : سه روز تمام گرسنگی کشیدیم، دمِ آخر داداش بزرگه جانش را گذاشت کفِ دستش رفت سمتِ جایی که قبلا خانه ی مان بود. دست پُر برگشت، با کمی آرد. گفت برف آب شده بود و با آبِ آن و سنگ و مهیا کردنِ آتش توچِری* پختیم، هر کسی آنجا بود، خورد حتی لقمه ای. گفت نان را که خوردیم کم کم آسمان از هلی کوپتر سیاه شد(1355_56)

دو سالِ پیش کردستان بودم و چهار سالِ پیش کرمانشاه، بابا زمان جنگ را بین کردها بود.بعضی زنانِ کرد، هنوز از عادت جنگی که برای آنها نابرابر تر بود، لباس مردانه می پوشند. بابا از شیمیایی ها گفته، از سربریدن ها، از اعدام، از قصر شیرینی که کاملا خاک شد...

سُمی گریه کرد، گفت  خدا رو شکر خانه بودم، اگر خانه خراب میشدیم، همه ی مان با هم بودیم. هادی نوشت کورد و خدا هر دو بی کس اند. و تمام!

غم اما وقتی برای من کامل شد، که بابا بغض کرد! از پدری  گفت که دستِ پسرکش را گرفت و دوید ولی زلزله امانش نداد، و سر پسرش زودتر از بابا از خانه بیرون رفت. خانه ای که امن بود، گرم بود و دنج و حالا آوار مصیبت شد روی دلِ پدر تا ابد.

چه کار کنم؟ چه کار کنم که غمِ  این همه مرگ، این همه بی کسی از دلِ کردهایی که زبانشان را می فهمم، و نانشان را خورده ام پاک شود؟!

چه کار کنم که هادی ننویسد کورد و خدا هر دو بی کس اند؟

*نانی محلی شبیه به فتیر



233: قصه تکرار می شد از آغاز*

  • ۲۰:۳۵

همان طور که مارشمالو گوشه لپت جا خوش می کند و ثانیه ای بعد جز شیرینی هیچ چیز توی دهانت نیست، به روزهای پسِ سر و پیش رو فکر می کنی و صدای مهدی موسوی توی سرت داد می زند: منفجر شد تمام کودکی ام* . نفس حبس می کنی برای شیرینی بعدی گوشه ی لپت و جویدنِ فکری زیر دندان های مغزت ولی جمع شدنِ فکِ مغز مگر به آسانیِ فکِ صورتت می شود؟

به همه چیز فکر میکنی، به جیغ کشیدنِ زنی چادری وسطِ اتوبوس و اعتراضش به مردی برای لمسی کثیف. به پچ پچ و حبس نفسِ مردم و بوی تندِ عرق توی بی آر تی، به  اجتماعِ خشمگینِ مردم صبح همین روزِ پایان یافته به شیرینی برای حق، به پیاده دویدنِ خیابان های بسته شده از انسان، پلیس، بی سیم. به درد، درمان، دارو و دفترچه ی بیمه ی نوئی که توی دستت جا خوش می کند. به بویِ داغِ کاپوچینو و بوی خاکِ خوابیده رویِ زوال کنلل...

خبر خوش تویِ سایت با یک تیتر دل خوش کننده خیابان ها را باز کرده است، جمع می کنی از وسطِ سفره ی عدس پلو با پرهنه تا محلِ کار می روی، یک کلاس را در دست گرفته ای و بی هیچ فهمی تمام می شود، یک فنجان چای داغِ و اسیدِ پسِ نای و سوخته ای اندازه یک سکه وسطِ گلو...

صدای مهدی به طعمه ی نیم مرده ای بودم* رسیده، هنوز فک مغزت جا نمی افتد، بی خودی روی تن و جانت دندان کشان شب را ادامه می دهی...

* سفرنامه_ سید مهدی موسوی

پ.ن:تولدت مبارک؟:))


232: رسیده ام، بیا و ببین

  • ۱۸:۰۷

قرارمان همان حوالی آبان باشد جانم. وقتی که رسیده ام، با همه ی بد اقبالی ام. مثل یک تک درختِ جا مانده از جنگلی، بی هیچ دستی برای نوازش های بهارانه، تلخ و تنها به آبان می رسم بیا و ببین.. بیا و ببین هنوز سرخ تر از همیشه ادامه داده ام.

ولی جانِ دل! دل که اگر دل باشد یالاخره یک جایی هری می ریزد، دانه دانه می شود. شاید وسطِ یک شعر بند زده شده وسط همین پاییز، شاید وسط صدای شعر خواندنِ دختری با ته صدای تلخ گریه، شاید وسط تکرارِ یک آهنگِ تازه شاید هم با چیده نشدن، ماندن و ماندن و ماندن تا انتهای پاییز و ترک خوردنِ جان....

پ.ن: همان آخرین انار تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی

عکس: برداشت امروز از حیاط پشتی

230: دلگیری هایت را بچپان لای پاییز

  • ۱۸:۴۸
دل که لباس نیست اگر به جایی گیر کرد، نخ کش بشود. وقتی گیر کند، فاتحه اش را بخوان. مثل یک تکه آدامس جویده شده، مثل چسب برگردان های بچه ها، مثل سیریش پشتِ آگهی می چسبد و تمام تلاش برای جدایی اش فقط تکه پاره شدنش را به همراه دارد.
دل گیری هایت را باید بچسبانی به پاییز!
روزهای تعطیل که توی بیکاری غلت می زنی دلگیری را برداری بزاری زیر بغلت و مشغول شوی. به خوردنِ کاسه ای ماست و بادمجان با نانِ جو. به مرتب کردن خانه، شستن ظرف ها، لا به لای کتاب های کافکا چرت زدن، لابه لای فضای مجازی شعر خواندن و غر زدن به جان پاییزی که نیامده دارد وسط این همه بلاتکلیفی می رود.
به آبانی که عزیزانی دارد، هفتم، نهم، بیستم! به دوری نیامده از اشتباه دوباره، به بلاتکلیفی و هر صبح رفرش کردنِ صفحه ی مورد نظر و گوش به زنگِ تماس شان نشستن. به بی ار تی از قائمیه تا توحید، رو به روی بانکِ حکمت ایرانیان! به آدرس های تمام شده و تلفن های خاموش و انجمن های کنسل شده. به صدای ویدئوی Miss Polly  و قصه های ساختگی تعریف کردن برای خنده هایی که بی ریاست. 
دل گیری هایت را بچپان لای پاییز و صدای کلاغ ها و گنجشک ها ی هر غروب و به جوکِ بی مزه ی همکارت بخند، به قربان صدقه های الکی لبخند بزن و فکر کن که اولین پاییز نیست،آخرینش هم نخواهد بود!

پ.ن: می کشه ولی حسِ زندگی میده:)



229: نامش وقتی بین مردن و دوباره مردن است

  • ۱۶:۰۹

انتخاب های اشتباه رو دوباره انتخاب کردن.

222: حافظ گفت

  • ۱۳:۴۴

امروز که روزِ حافظ بود به کسی گفتم فالی بدون تفسیر برام بفرسته بعد از نیت غزلی اومد که شریکم بشید و برام تفسیرش کنید:)

گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود

کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود

219: کمی قدیمی تر

  • ۱۵:۱۸

مرتب کردن فولدر های لپ تاپ، خصوصا فولدر عکس،خسته کننده یا وقت گیر نیست، جانکاه است.

عکس ها درست مثلِ جان پیچ هایِ زندان آزکابان به جانت می افتند،لحظه به لحظه هوا، عطر، بو، وقت و ساعت موبه مو یادت می آید...


پ.ن: چرا اینقدر عکاسی یادگرفتن، گرونه؟!!:|

عکس: میانه های برداشت، تابستان 95


218: داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد

  • ۲۳:۰۶

یک نیمه شبِ پنج شنبه، که بی خوابی با هیچ روشی درمان پذیر نیست، یک کتاب(الکترونیکی) حدودا چهل صفحه ای می تواند چنان شما را میخ کوب کند که تا صبح پلک روی هم نگذارید. نمایشنامه ای که بند بند کلماتش ممکن است شما را از خود به در کند. صبح است، مرد از خواب بیدار می شود با زنی که نمیشناسد و خاطراتی که به یاد ندارد. در ادامه شب است و بعد صبح است و.... نه شبانه روز، نماد بارداری، می گذرد.

تاریکی، موسیقی ساکسیفونی که نواخته می شود بدون آنکه نوازنده ای دیده شود، درختِ سیب، تلفن های بی جواب، سکوتِ محض و شنیده نشدن فریادهای مرد و زن :" که ما اینجا نیستیم." فقط مرگ را می شود حس کرد و باوری که به مرگ برسد که من مرده ام و با مرگم تکامل محض را یافته ام.

حرف زدن با حرف "آ" و تولیدصدای موسیقی وار از حنجره، پرنده های ندیدنی که از روحِ مردی سیر تغذیه می کنند و با فکر و حرکات او معاشقه، چیزی جز تکامل مرگ را نشان نمی دهد. و مرد  با مرور خاطرات، شنیدن صداها، احساس کردن فرا صوت ها و فرو صوت ها، به یاد آوردن خانواده اش، درخت سیب، کودکی هایش، با زن(همان جنسِ مخالف درون هر فرد) یک صدا می شود و سکوت می کند. سکوتی که به هیچ صوتی برای فهمیده شدن احتیاج ندارد،"مرگ".

سبدهای پر سیب و بوی سیب تنها خاطراتِ مرد هستند که در جهان می مانند و او آرزو می کند سالها بعد پاندایی باشد، در باغ وحشی در فرانکفورت که زنی برای دیدنش می آید.

پ.ن: بخونیدش و ساعت ها فکر کنید


۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan