یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

216: فقط همین یک خط

  • ۲۳:۱۵

ولی حقیقت امر اینه که با نوشتن عبارت "من تشنه هستم" کسی سیراب نمیشه.

انار


211: پایان انار نزدیک است

  • ۱۳:۱۸

پاییز،آمد. با مکثِ عمیقی میانه های آبانش...

210: بر اساس یک داستان واقعی

  • ۲۱:۳۳

صبح که چشم باز کرد، زیر صدای غم آلود آواز پیرزنی گوش هایش تیر کشید. لا به لای دامنی پیچ خورده بود ولی سرما تویِ مغز استخوانش می دوید. چشم چرخاند. نه سقفی بود و نه بوی آشنای نانِ هر روزه و چای ذغالی گوشه ی خانه. با وحشت پرید، سقف، سقفِ چادری تیره و زمخت بود و صدای آواز، صدای پیرزنی بود که اشک می ریخت و می خواند و می خواند و غمش تمام نمی شد. انگار سالها غم را جمع کرده بود و یکباره همه را توی صدایش ریخته بود.

زنی که دامنش را پتوی او کرده بود مادرش نبود. غمش گرفت. نشست و زانو به بغل گریه سر داد. دیشب که می خوابید خودش بود و دو تا برادر کوچکش. هفت ساله ش شده بود و مثل یک مادر نمی گذاشت برادرهایش از کنارش جم بخورند. حالا نه سقفی بود، نه مادر و پدری و نه برادرهایی. زنی که لای دامنش خوابش برده بود، گفت که مادرش را می شناسد و پیدایش می کند.

نفهمید چند روز گذشته،از همه جا بوی بینی سوزِ بدی می آمد. سگ ها زوزه می کشیدند و نیمی از خانه ها با خاک یکی شده بودند. خانه ی مادربزرگش را پیدا کرد با یک ترکِ بزرگ روی دیوارش. کنار درختِ بلوطِ سر چشمه نزدیک قبرستان بود. ولی هیچ کس توی خانه نبود. غروب که شد باران شروع به باریدن کرد.

صبح روز بعد، همه جا را آب برده بود. هیچ چیز نبود. وسایل خانه ها  روی رود بزرگی که تمام ده را کنده بود و با خودش برده بود می رفتند. به آن سمت رود خیره شد، بابا برادر کوچکش را به بغل داشت و آن طرف روی کوه ایستاده بود. طول رود را دوید تا به جایی برسد. رسید به سنگ ریزه ها و جایی که دیگر رود عمیق بزرگی پر از بوی تندِ بد نبود. کنار سنگ ریزه ها یک دسته کلاغ نشسته بودند و به چیزی نوک می زدند. جلوتر رفت یک دسته موهای یک دست مشکی لایِ سنگ ریزه ها بود. موهای بلقیس، زنِ مشتی زیر دست و پای کلاغ ها مانده بود.

پ.ن: جز اسامی تمامی این داستان، خاطرات کودکی زنی است و کاملا مستند.

203: نور می شم می رم

  • ۰۱:۰۲

تو خیابون،  بین چراغ های شهر، آدمها، حرف ها، باورها،آسمون ها،کتاب ها دنبال نور نگرد.

خوب که نگاه کنی، خوب که بفهمی،  بدونی، بخونی!

خوبِ خوب که زندگی کنی، می فهمی:" نور تو بودی!"

انار

پ.ن: یکی از تفریحات سالمم ساختن بوک مارک های مختص خودم با دست خط و حرفا و نقاشی های خودم و گم کردنشون تو بی آر تی هست:)

نوشته شده روی بوک مارک جدید:)

پ.ن بعدی: از ساکنین  حد فاصل چهار راه نقاشی تا انقلاب خواهشمندیم در صورت یافتنِ بوک مارکی با دو نقاشی دختر روی آن و جمله ی خودِ لعنتیت باش آن را به آدرس انار بفرستند. با تشکر

202: خانه ی موریانه زده

  • ۱۳:۴۰

باید این روزها از لابه لای کتابها، دفترها، عروسک ها، فیلم ها، برگه ها، مداد رنگی ها، موهای گوله شده توی سطل آدم بیرون بیاید. دست بزارد روی شانه ات و هی حرف بزنی حرف بزنی حرف بزنی تا با هم توی خیال تمام شوید.

ولی عوضش هیچ ضربانی را حس نمی کنی، جز تیک تاک ساعت که هیچ چیز قرار نیست درست شود.

موری به میچ می گفت اگر نمی توانی فرهنگی را بپذیری، فرهنگ خودت را بساز. من اگر حتی میچ هم بشوم، خسته تر از آن هستم که بسازم! شاید فقط تمام زورم را جمع کردم و خراب کردم... وقتی کسی نیست، یک خانه ی موریانه زده ای...

پ.ن: کنار هر دوایی همیشه درد بوده..(سیامک عباسی)

پ.ن بعدی: از من ناراحت نشین که جوابگو نیستم


201: تک پلانی سرخ رنگ

  • ۰۲:۰۰

برای من، تو مثل یک بارانِ تند آبانی بودی. از همان ها که منِ باران دوست هم مجبور می شدم دوان دوان زیر سقفی پناه بگیرم. و همیشه هیچ سقفی پیدا نمی شود، مطمئن باش که پیدا نمی شود. و من می مانم و یک باران تند تر شده و بی سقفی و دویدن و دویدن و دویدن... هر چه بیشتر می دوم بیشتر غرق می شوم در تو! توئی که هیچ زیبایی نداشتی جز دو چشمِ قهوه ای و من پیِ شکل و صورتی ته فنجان هی نوشیدم و نوشیدم و نوشیدم ولی جای هوشیاری، مستی بود که توی چشم و مغز و قلبم فرو می رفت. گمانم همین ها را برایت می گفتم که لبخند شدی و انگشتت رفته بود سمتِ طره ی موهایِ گره خورده روی پیشانی ام و خواست کردی چیزی بگویی؛ گفتم: که هیچ نگو، با انگشت لای موهایم بپیچ...

پ.ن: ازاتفاق می افتیم

پ.ن بعدی: اتفاق می افتیم یک حاصل جمع اتفاقی خواهد بود از عاشقانه های اتفاقی و یک باره...

199:وقتِ مستی با چای

  • ۰۰:۰۷

می شینمت به مبل

می نوشمت چو چای

.

.

.

آی عشق چهره ی سرخت پیدا نیست...*

پ.ن: تلخی چای که دم غروب توی گلو بماسد

 *والس شماره یک/آقای بنفش/پالت بند

187: جلسه ی نقد ادبی خیالی

  • ۲۳:۴۶

+به نظرت، آخرداستان"تپه هایی همچون فیل های سفید"* چی میشه؟

خب، من نود درصد احتمال میدم تویِ مطب پزشک درست وقتی تو نوبت نشسته ومنتظر آماده شدنِ اتاقِ عمل برای سقط هست پشیمون میشه. پشیمون شدنش دو حالت داره، یا معشوق برگشته و گفته بیا با هم باشیم و به خاطر این بچه به هم عادت کنیم، یا اینکه پیش خودش فکر کرده بعدا نمی تونه تحمل مجازات خدا رو در ازای کشتنِ نوزاد داشته باشه،مورد دوم احتمالش خیلی بیشتره و البته به اسم مهرِ مادری به یک تیکه موجود لزجِ تیره مهر تایید روش می زنه و نه ماهِ بعد با تحمل تموم سختی ها، صدای گریه ی نوزاد بلند میشه!

+خب بعدش چی میشه؟می خوای بگی زندگی ادامه داره؟

نه پسر! این چه زندگی می تونه باشه؛ که ادامه داشتنش فایده ای داشته باشه؟ فکر می کنی دنیا اومدنِ یه نوزاد قراره همه چی رو عوض کنه؟!!

+اگه این طور نیست پس چیه؟

قراره چند سالِ بعد، درست اواسطِ نوجوونی نوزاد، مادرش فریاد بزنه که کاش هرگز به دنیاش نمی آورد! یا شاید هم برعکس این جمله رو نوزاد سر مادرش فریاد بکشه! شاید هم به خودکشی فکر کنه یاد حتی مادرش اون وتشویق کنه که خودش رو از بین ببره. حداقل هفته ای یک بار

+چرا باید اینطور شه؟

بایدی وجود نداره، اما اینطورمیشه!حداقل تو اکثر موارد! می دونی همش به خاطر قوانین نانوشته است. مثلا شاید اون نوزاد هیچ وقت از رنگِ مشکیِ موهاش متنفر نباشه ولی مادرش به خاطر شباهت به معشوقی که دیگه نیست، از اون رنگ متنفر باشه! یا شاید هم نوزاد از آرزوهای سوخته ی مادرش متنفر باشه چون مجبوره اون ها رو برآورده کنه و این چرخه رو ادامه بده. مثلِ یه مگس تو چرخه ی زندگی یه مرداب!همین  قدر مسخره!

+به نظرت اگه همون روز جنین رو سقط می کرد بهتر نبود؟

نمی دونم. آدم از ناشناخته ها بیشتر از یه چرخه ی باطل می ترسه.


پ.ن: در دم نوشت های خیالی

* داستانی کوتاه از ارنست همینگوی

179

  • ۱۶:۳۸


حتما این سگ ولگرد دوباره بوی مردار شنید و تا اینجا آمده. همان مردارِ تازه ای که دمِ غروب، زیرِ نورِ تک چراغِ قبرستان لا به لای جیغ های خش دارِ زنک، واق واق همان سگ و صدای غار غار کلاغی با دست های خودش شستش، لای کفنِ نو پیچدش و لا به لای خاکِ سرد چپاندش. همان که تمام بعدازظهر که قبرش را می کند؛ به سن و سال و جوانی اش فکر می کرد. به خود و زندگی اش هم فکر می کرد و به مرگ که به آرامیِ یک قدم زدنِ به تنهایی، در مال رو های گل و شلیِ روستا می مانست، در یک غروبِ سردِ برفی که در هر قدم هی جان بدهی تا قدم بعدی را برداری؛ تا برسی به کلبه ی تهِ جاده که همیشه از آن نور می بارد.

#انار

پ.ن: برشی از یک داستان کوتاه

عکس: در حوالی قزوین




159

  • ۲۰:۴۹
تا غروب که امامزاده بودند، هر چه چشم چرخاند دیگر ندیدش.آب و غذا و هوای خوش زهرمارش شد و ندیدش. دیگر هیچ چیز نمی فهمید هر کاری مش منیر می گفت انجام می داد و فکر می کرد اگر قدری پول داشت میتوانست قفلی بزند به زنجیر امامزاده بلکه این هم بغض تویِ گلویش جمع نمیشد. گوشه ی ناخن هایش همیشه پوست و خون از سرما بهم نمی چسبید و کفِ پاهایش مثلِ خانوم صافِ صاف بود.

به گوشه ی گنبدِ اتاقک امامزاده خیره شده بود . به تمامِ چهارده سالی که تویِ خانه ی آقا و خانومِ ده مانده بود. از دو سالگی. یادش نمی آمد از آب و گل درآمده بود یا نه که شد ور دستِ ماه منیری که کلِ زندگی اش یک خوشبختی داشت و یک باری به مشهد رفته بود. یادش نمی آمد مادر و پدرش که بودند و فقط مش منیر دو تا سنگ پشتِ امامزاده را نشانش داده بود و گفته بود جوان بودند که از تب مردند. و دخترک فکر میکرد از تب یا از بی پولی و بی کسی؟!

به خودش که آمد دوباره تویِ پستوی آشپزخانه توی رختخوابش دراز کشیده بود؛ به سقف خیره شده بود و هنوز داستانِ زندگیش را زیر و رو می کرد و گه کاهی پی بویِ نفت دماغش را بالا می کشید. صبح خروس نخوانده بود که بیدار شد، دوباره دل بسته بود بویِ نفت و گوگرد تا پنج شنبه.

پنج غروب بود. ساعتی بود که برف می بارید. تا قدِ زانوهایش برف می بارید. اما باز بی خیال نشد و برای گربه ها آب و غذا برد. به حیاط که برگشت. مش منیر عصبانی جلویش قد علم کرد:" که دختر کجایی. برو پی قابله! خانم جون نداره."

بی هیچ حرفی رفت سمتِ آشپزخانه و چراغی برداشت و راه افتاد سمتِ امامزاده. قابله کلبه ای زوار در رفته ،بعد از پلِ پشتِ امامزاده داشت. تویِ ذهنش به مردکِ عیاش فحش می داد. که حتما سر به منقل فرو رفته و هیچ فکر نمی کند الان باید او پیِ قابله برود. زانوهایش را به زور از لای برف ها بیرون می کشید و بی خیال زوزه ی باد، با یک دست کتِ کهنه اش را گرفته بود و با یک دست چراغ، به سمتِ کوهپایه می رفت و امامزاده.

به امامزاده رسید، زوزه ی باد آرام نگرفته بود ولی دلش کمی قرص تر شده بود. پشتِ امامزاده رفت و در تاریکی به سمتی خیره شد که فکر می کرد؛ دو تکه سنگ کنار هم آرام گرفته اند. چند ثانیه بعد دوباره شروع به راه رفتن کرد. صدای رودخانه به صدای باد اضافه شده بود ولی هنوز دلِ دخترک قرص بود. اولین قدم را که روی پلِ چوبی گذاشت صدایی لا به لای برف ها شنید. تویِ دلش امامزداه را قسم می داد و محکم نفس می کشید. توی باد و سرما با دست و پای یخ زده داغ کرده بود و بدونِ اینکه به پشتِ سر نگاه کند به راهش ادامه داد. صداها ادامه داشت و انگار کرده بود که کسی پشتِ سرش آرام می آید.

 به نیمه ی پل رسیده بود که کسی به جلو هولش داد. چراغش به داخل رودخانه افتاد. به زور خودش را روی پا نگه داشت که فرار کند. پل زیر پایش تکان تکان می خورد و پاهایش خشک شده بودند. کسی دستش را زیر روسری دخترک برد و موهایش را پیچید و نگه اش داشت. دخترک از ترس داغ شده بود و نفس هایش به شماره افتاده بود. مثل گربه سیاهه بعد از دیدن جیغ های خانوم خشکش زده بود و زبان بسته به هیچ چیزی فکر نمی کرد. آن دست دوباره هولش داد و دختر داخل رودخانه افتاد. قبل از اینکه کاملا توی آب فرو برود در روشنیِ برف های رو درختان یک جفت چشم میشیِ خشم ناک زیر ابروهای مشکی پهن دید و مشامش از نفت پر شد

پ.ن: پایان

پ.ن بعدی: چرا اسمش حس زندگی بود؟:|
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱
از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan