- پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۶
- ۱۳:۵۴
عشق کوره! البته به قول مامانی نون کوره*
* بخیل، تنگ نظر
عکس: در بانک، در انتظار برای نتیجه ی چهار ماهه
و انار نام دیگر من است
عشق کوره! البته به قول مامانی نون کوره*
* بخیل، تنگ نظر
عکس: در بانک، در انتظار برای نتیجه ی چهار ماهه
عزیز تر از جان. چیزهایی هست که داریم اما نداریمشان. و این مساله است که نابودمان کرده. مثل چرت های صبح زود که این خوابیدن ها، کاری می کند که کل روز جور خستگی همان پنج دقیقه بیشتر را بکشیم. می خوابیم که بیشتر لذت ببریم، می مانیم که بیشتر باشیم ولی وقتی به خودمان می آییم که دیر شده است. عادت می کنیم به این داشتن ها بدون لذت. عزیز تر از جان گاهی اگر بیدار باشی و کمتر بمانی بد نیست. عادت ها از سرت می افتد. درد می کشی و میفهمی از چه چیزی باید زودتر می گذشتی و برای چه چیزی باید برگردی و بی عادت بیشتر لذت ببری.
وانار نام دیگر من است
پ.ن: خستگی های مفرط از خود درست شدنی نیست
آدمهای ساکت ترسناکن! مثل گاز شهری ، بی بو، بی صدا، آروم یهو یه روز که غفلت کردی با همون آرامش سمی ترین مرگ ممکن رو واسه اطرافیانشون به بار میارن...
بیست و سه سالمه. از نظر مامان و بابام خیلی زیاده، از نظر آدمهای دیگه خیلی کم! خودم اما نه به پختگی بیست و سه ساله هام و نه به خامی بیست و سه ساله ها....
ساکتم، اندازه ی بیست و سه ساله ساکتم. آرومم گاز شهریم....
وقت مرگه!
من کند ترین، خجالتی ترین و سر به هوا ترین هفت ساله ی دنیا بودم. یادم می آید وقتی می پرسیدند که می خواهی چه کاره شوی بعد از دقیقه ها فکر کردن دستِ آخر به مادرم نگاه می کردم و می گفتم دکتر! شاید چون مادرم هر وقت لفظِ دکتر توی دهانش می چرخید، چشمانش برق می زد!
پنجم دبستان بودم که تازه فهمیدم، چقدر دلم می خواهد نویسنده باشم. اصلا قلم که توی دستانم می چرخید دیوانه می شدم. ولی خجالتی بودن و سر به هوا بودن کار دستم داده بود و محبوبِ کلاس که نبودم هیچ گاهی هم زیر لغاتِ وحشتناکِ معلم هایم خرد و خاکشیر می شدم و بعضی وقت ها هم مورد تمسخر همکلاسی ها قرار می گرفتم. یکی دو بار که به زبان آوردم دوست دارم نویسنده باشم با چیزی جز خنده یا حالا برو سر مشقت رو به رو نشدم. پس آرزویم را مخفی کردم. هر چه می نوشتم بعد مدتی پاره می کردم و دور می انداختم!
آن تابستان شونزده ساله می شدم، خاله دانشجویِ شهر ما بود. تصادف کرد! دست راست به گچ ترم تابستانه را با هم می رفتیم دانشگاه. استاد از دانشجوهایش سوال می پرسید دانشجوهایی که همه کارمند بودند و سن شان از حد معمول بالاتر بود. سوال ها رو بلد بودم، یاد گرفتنِ همان درسی که زمانی سر ندانستن و نفهمیدنش تمسخر می شدم باعث شده بود از میزان خجالتی بودنم کم بشود و حالا مثلِ بلبل و تند تند جواب تمام سوالات را می دادم...
آن تابستان مجبور شدم به خاله درس بدهم و به تعدادی هم شاگرد سرخانه. معلم شدم! از شانزده سالگی من تابستان ها معلم بودم و پاییز و زمستان هم پاره وقتی و گاهی. ادامه دار شد، در مدرسه، خانه و دانشگاه درس دادم و درس خواندم و تا حالا که امروز رسما معلمم.
امروز که عربی درس می دادم، متوجه شدم هنوز هم از عربی متنفرم و هیچ فرقی نمی کند معلم باشم یا شاگرد! امروز فهمیدم قایم کردنِ آرزویم و البته پیش آمد های آن تابستانِ شونزده سالگی و حس وظیفه، باعث شد به اولویت های دسته چندمم فکر کنم. به معلمی، به شاغل بودن! به عربی درس دادن! و این همان چیزی ست که حتی فکرش را هم نمی کردم!
پ.ن: نوشتنِ این متن دلیل بر نارضایتی یا رضایتِ کامل نیست + نمی دونم چرا دارم مرور می کنم(پیروِ پست های قبلی)
عکس :عربی را با ذره بین خواندیم!
برایت تکرار می کنم. من از درد نمی ترسم. درد با ما به دنیا می آید و رشد می کند و همچنان که به داشتن دو بازو و دو پا عادت داریم به درد خو می کنیم...
اوریانا فالاچی
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد...