آپلود عکس

یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

یادداشت های خانم انار

از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





باید به آهنگی که برام فرستاده بود گوش می کردم و لذت می بردم، عشق می کردم از این همه دوستی و دوست داشتن های از راه دور و مقاوم در برابر زمان. باید از فیلمی که تازه به دستم رسیده بود لذت می بردم یا شامِ نیمه آماده ای که مزه اش از همه ی غذاهای نیمه آماده ی اینجا بهتره! باید از خواب نیمه شب لذت می بردم، حتی از بیمارستان رفتن ها ی نیمه شب سعی در خندیدن و خندوندن مریضی که غم عزاداری رهاش نمی کنه! باید از هوای نیمه شب لذت می بردم، از نم  بارون، از خواب ِ یعد از اذون صبح! اما شب چهارم بود، شش صبح از خواب یک ساعته ی یک شب شلوغ تا صبح کشیده شده، عرق کرده و خیس از لزجی یک مار رو گردنم بیدار می شم! کثافت همه جا رو گرفت توی بغض و عجز قربانی می شم.


پ.ن: مثل یک گوسفند پروار شده برای مرگ


عکس: کابوس یک واقعیت



  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۰۱
  • خانم انار
داشتم یه ترانه ی اصیل و قدیمی گوش می دادم که رسیدم به اصطلاحی که یه روز غروبِ غمگین که یادم نیست غمگینیش از چی بود مادربزرگِ غمبرک زده ام لا به لای حرفاش گفت و از کل کلمه هاش همون چهار کلمه موند گوشه ی گوشم! یه غروبِ احتمالا تابستونی که توی حیاط نشسته بودیم و به خورشیدی که هی سردتر می شد و هی رنگش تند و تیز خیره بودیم که هنوز بوی حیاط مادربزرگه مونده گوشه ی بینی ام. یه بوی تیز خوش آیند. مثل نون محلی هایی که می پخت. اونوقت ها مادربزرگه دستش نشکسته بود، کلیه هاش درد نمی کرد، زانوش ساب نرفته بود. همون وقت ها که صبح طلوع نشده شیر داغِ از پستان گاو می رفت برای جوشیدن که وقت صبحونه نون و پنیر بدون شیر نمونه. غمگینی مادربزرگ توی غروب تابستونی مونده گوشه ی دلم و هی تو ذهنم می چرخه :" تش منده گوشه دلوم."  که برسم به یه شب باهاری و عاصی از سفر یکی دو روز پیش و هی داغ دلم تازه بشه، دستام بلرزه، خنده هام بخشکه که "تش منده گوشه دلوم! " و هیچ کس نه نمی فهمه و نه قراره که بفهمه، که کلمه کمه واسه گفتنش!

پ.ن: حرفی دارم که از بیان آن عاجزم (وکسی آن را نمی فهمد)/ معنا



  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۲
  • خانم انار
از اینکه همیشه، روزی سه بار بعد از هر بار شستن استکان ها، سینی چای را فقط آب می کشید و پشتِ لوله ی آب می گذاشت متنفر بود. از صحنه ی لوله ی گچ گرفته روی یک سینک سابیده شده و یک سینی چای فقط آبکشی شده و قهوه ای از لکه های چای، آنقدر قهوه ای که معلوم نبود اصلا چه رنگی بوده! از همان چند تفاله ی ته مانده روی سینک هم! قد و سنش باهم قد نداد بیشتر از اینها متنفر شود، از دم کنی زرد و چرک، از دستگیره های نصفه سوخته و...
بیست ساله که بود داشت زیر غذای سر رفته روی گاز را خاموش می کرد، و آخری را زیر بغل زده بوده و تکان تکان می داد تا وق وق اش ببرد! سینی چای را با یک دست آب کشید و پشتِ لوله گذاشت، چند تفاله روی سینک خشک شده بودند!

پ.ن: صحنه، تکرار، تنفر!

عکس: از سری پیشنهادات پینترست دوست داشتنی

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۴۵
  • خانم انار

یک‌روز صبح از خواب پا میشی،  آروم آروم پلکات باز شده باشه مثلا! سرت درد نمی کنه خیلی هم پر انرژی میری که روزتو شروع کنی. پس پیش به سوی دستشوئی. صورتتو میشوری و بی خیال قواعد با همون پیرهنی که از دیشب تنت مونده خشک می کنی. پیش به  صبحانه! از توی یخچال حین در آوردن قالب پنیر بی هوا و حواس با آرنج یه تخم مرغ و پخش زمین می کنی. بی خیال می خندی و میری سمت میز قالب پنیر رو می ذاری روی رو میزی و میری کارد و نون بیاری، بی هوا و حواس پاهات کشیده میشه روی زمین و روی لاشه ی تخم مرغ سر می خوری و پرت میشی‌. سرت محکم می خوره روی زمین. چشماتو که باز می کنی می بینی غیر از تخم مرغ یه لاشه ی دیگه هم روی زمینه، که دیشب وقتی خسته برگشت، می خواست نیمرو بخوره، از سر خستگی آرنجش خورد به تخم مرغ و شکست. همین جوری که می رفت دستمال بیاره لاشه ی تخم مرغ رو پاک کنه زیر لب چهار تا فحش رکیک داد و موقع رد شدن لیز خورد و سرش محکم خورد روی زمین و حالا سه تا لاشه روی زمینه، یه تخم مرغ خشک شده، یه جسد پر از خون های خشک شده و یه تخم مرغ تازه

  • خانم انار

نسیم روی پیشونی داغتت راه بره، نفهمی همچنان داغ کرده صداتو خوب و سرحال نشون بدی پشتِ تلفن، راه بری تو تاریکی سلون سلون و شل و ول بری برسی به ورودی زیر لب یه چیزی بگی که خودت هم نفهمی سلامه یا نه بلند به جای جواب سلامت بگه:انگشت نزدی! سه قدم برگردی عقب رو به روت یه جعبه ی چوبی کوچیک با یه در باز کوفته شده باشه به دیوار،لازم نیست به دیدنش جاشو حفظی! صدای دستگاهه توی گوشت سوت بکشه :"شما مجاز هستید". بری بی حرف! از اون همه روشنی خفه کننده دور شی و دوباره فرو بری تو تاریکی بین درخت ها و روی سنگفرش ها لیز بخوری سمتِ آخرین ساختمون! چشمت تو تاریکی یه چهار درشت و تشخیص میده و داخل میشی نور می پاشه تو صورتت یک پله دو پله سه پله ...چند پله(؟) میری بالا بالا بالا بالاخره می رسی به سالن و با کف و دیوار و سقف سفید و نور و نور نور و یه در سفید روش نوشته 321 ! داخل می شی نور هست یه چیزهایی زیر لب میگی که نمی فهمی و بعد میری بالا روی تخت ولو میشی یه شال رو چند مرتبه دور چشات می پیچی و  بالشت و فرو می کنی تو صورتت، خواب و بیداری که میان تو گوشت حرف می زنن تو سرت میخ می کوبن و بهش کیفشونو آویزون می کنن یا مانتوشونو اینقدر تهوع تو دل و ردت می پیچه که انگار جای شام پنبه های بالشت و خوردی! می کوبه تو سرت و می کوبه و... می کوبه! ولی صبح که بشه هنوز زنده ای

پ.ن: تمرین +زندگی+میگرن!

  • خانم انار

نوشته بود متاسفانه گذشته غیر قابل کتمانه! درسته! گذشته هست تا همه جا؛همیشه مثل اینکه تنها یک پیرهن داشته باشی که اون پیرهن هم پوشیدگیش بستگی به تک دکمه ی روی گلوت داشته باشه! همین قدر ممکنه خفقان آور باشه.

حتی در بهترین حالت هم گذشته باشه ممکنه خاطرات خوبش خفه ات کنه:) مثل افتادن آلبوم عکس ها از روی کمد و سر خوردن یه عکس از لای آلبوم روی دست و پاهات! چه کار می تونی بکنی آتیش بزنی عکسا رو، دور بندازی نوشته ها رو،آدم ها رو کنار بزنی و بری.... ؟!

گیرم همه ی این کارها رو کردی بعدش چی؟!! هیچ! حس خفگی همیشه هست! ولی صورتک ها و ماسک ها هستن! صورتک های بی خیالی،سکوت،خنده؛گریه،آرامش و حتی تصمیم!

پ.ن: گفت دوستت داشتم!نگفت دوستت دارم...گذشته!

 

 

 

عکس: فرار کن،فرار!

 

 

  • خانم انار
بدون هیچ ریشه ای سرش و ازش گرفته بودن گذاشته بودنش پاسِ کلاغو رو بده، وسط یه خروار گندم! ولی دلش موند و ریشه زد تو سرش راه افتاد رفت سمتی که باید! همونی که نمی خواستن شد

پ.ن: بویِ خون تو بینی خودته،شوریش زیر زبون خودت (نفهمی از خود خاموششه)







  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۹
  • خانم انار
تا هشت سالگی توی شهرک زندگی می کردم، شهرکی که نصف خیابون هاش هنوز آسفالت نشده بود و حتی برای مدرسه رفتن باید سه تا محله رو بالا می رفتیم، تا به نگهبانی برسیم، از اونجا یه اتوبوس ما رو به مدرسه می رسوند. تو سوپر مارکت های شهرک، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می شد اما دو تا چیز هیچ وقت نبود:آب نوشیدنی و کتاب. حتی کتابخونه ای هم نبود.

اما  پیکان بابا بود،بابا هر چند وقت یک بار نوبت کتاب خریدن داشت و برای هر کسی کتاب مخصوص به خودش رو می خرید. کتاب های مخصوص به من لاغر بودن و دو تا خط بیشتر نداشتن،بیشترش عکس بود! آخرین زمستونی که تو اون خونه بودیم بابا باز هم کتاب خرید :سفید برفی، سیندرلا، خانه ی شکلاتی، دختر کبریت فروش، کدو قل قل زن و  چند تا کتاب شعر که یکیش در مورد گربه ها بود، گربه های بدجنسی که هیچ کدومشون به خوبی گربه ی شاعر نبودن. خواهرم گفت هفته ای دو تاشو بخون وگرنه تموم می شن. گوشم بدهکار نبود،همش رو یه روزه خوندم. بعد مدرسه، تند تند دفترهامو سیاه کردم و بقیه ی روز و رو رخت خواب های تا شده تو اتاق کوچیکه که حکم انبار رو داشت ،کتاب می خوندم. غروب نشده بود که کتابام تموم شد و من موندم و یه حجم عظیم غصه که حالا بقیه ی روز و چی بخونم؟؟

از رو رخت خواب ها اومدم پایین و وسایل مامانم یه مجله " زن روز" پیدا کردم،ورقش می زدم که رسیدم به یک ستون بالاش با فونت درشت و رنگ قرمز نوشته شده بود:"داستان دنباله دار..." وسط های داستان بود،یک زن که توی کوچه یا خیابونی گم شده بود و دنبال چیزی یا کسی می گشت. پایین ستون با سیاه قلم یه کوچه ی دراز و بی انتها بود که یه حجم سیاه وسطش راه می رفت. خوندم و مشتاق که بدونم اون خانم دنبال چی می گرده و پیداش می کنه یا نه رسیدم به:"ادامه ی داستان را در شماره ی بعدی بخوانید" اما شماره ی بعدی وجود نداشت. مامان دیگه "زن روز" نخرید. میگفت الگوی برش های خیاطیش سخته!

اون شب موقع شام مامان منو از روی کوه رخت خواب ها بیدار کرد و برد پایین. اون شب تا الان همیشه نگران یک زنِ سیاه پوشم که توی کوچه ی بی انتها دنبال چیزی یا کسی می گرده و گم شده...

پ.ن: یکی از اولین تصویرهایی که از بچگی موقع کتاب خوندن یادم مونده.امروز روز جهانی کتاب_گونه ای از دوست_

عکس: کتاب خانه ی رویایی(منهای کله ی بریده شده ی حیوان در انتهای تصویر)




  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۳
  • خانم انار
آدمها رشد می کنن، از همون وقتی که اسمِ همشون رویان یا معادل انگلیسیش embryo هست تا وقتی که جنین یا fetus بشن، و بعد تر نوزاد، نونهال، خردسال و هزار هزار اسم دیگه که پشت بندش میاد بدون هیچ معنی. البته بخوای معنی کنی معنی زیاد هست، تو کتابهای فرهنگ لغت، تو جامعه، تو خیابون مفت مثل حرف، ولی آدم که حرف نیست مفت مفت معنی شه.معنی آدمها شاید تو سه ماه و چند روزگی با روحِ تازه شون بیاد، شاید هم قبل ترش، یا بعد از اون. ولی هر چی هست معنی آدمی با روح میاد، نه با رشد چند تا تیکه استخون، پوست و گوشت. روح میاد که فکر میاد، نظر میاد، عقیده میاد، من میاد.

حالا قصه از کجا شروع میشه؟ از چهار سالگی و مَن مَن و خودم خودم کردنا، یا از چهل سالگی و اول چل چلی، یا نه خیلی بعدتر از شصت سالگی و آخر عاقلی؟ گفتم آدمی که حرف نیست، نگفتم که عدد هم هست؟ عدد هم مفته، مفتِ مفت مثل ضرب کردن صفر تو میلیون میلیون. عدد که عقل نمی یاره، احترام نمی یاره، عدد توهم می یاره. مثل همون چهار سالگی، توهم خودم خودم.

آدم ها تو توهمن، توهم من هم یکی می شم مثل همون بتِ بزرگ. می خوان دنیا رو نجات بدن، عوض کنن، فکر می کنن و می گن هستن، ولی نیستن. نیستن که عقل و بزرگی رو می زارن تو ترازوی سن و قد یا حتی ترازوی فیلم، کتاب، روشن فکری و هر تز دیگه ای. نیستن که بزرگتریشون و رقم می کنن و می تازن، با شعار، با شعر، با حرف، با رقم.

آدم ها دیر به خودشون میان، وقتی که می بینن تبر رو دوشِ بتِ بزرگه. خیلی دیر شده ولی اون موقع است که بزرگ شدن واقعا، بی شعر بی شعار بی حرف و رقم. اونجا که تازه به همون جمله می رسن که اگه می خوای دنیا رو عوض کنی، فقط تخت خوابتو مرتب کن.

پ.ن: بی حرف و شعر و شعار بی رقم، بزرگ شدم.
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۱
  • خانم انار
روزهای آخر اسفند، روزهای شلوغ و خسته ی یک زمستان کم جان، روزهای غیلوله زدن وسط ملافه های شسته و نو، لای بوی شیشه پاک کن و سفید کننده و رخشای آمیخته شده به شب بو ها و بنفشه های صندوقی. گفته بودم خانه ها بو دارند، ولی بوی اسفند توی همه خانه ها اشتراکات زیادی دارد.
 از بوی اسفند و خستگی ناشی از دویدن هایش که بگذریم، اسفند موسیقی خودش را دارد. موسیقی اسفند، توی اتاق جدید،پروازهای پشتِ سر هم هواپیماهای مسافر بری است، صدای سکوتِ گنجشک ها و صداهای ممتد زاغ ها، صدای ماشین هایی که از روی پل رد می شوند، صدای حباب های درشت ماهی قرمز توی تنگِ آب و آخرِ همه ی صداها صدای فرهاد وقتی با انگشتانش روی پیانو می رقصد:
"ای کاش آدمی
وطنش را همچون بنفشه ها
می شد با خود ببرد هر کجا که خواست."(کلیک کنید)


پ.ن: سال نو(پیشاپیش) مبارک.

 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۴۴
  • خانم انار