آپلود عکس

یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

یادداشت های خانم انار

از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ انار» ثبت شده است

به کبریت های نیم سوخته ی خیس قسم بخورم یا به تکه سوسیسِ چسبیده به کف ماهیتابه؟ به کندن پوستِ لبم، یا پوست های قهوه ای دلمه بسته روی زخم های حاصل از کفش های پاشنه بلند دو هفته ی پیش؟ به پخش شدنِ عطرهای ارزان قیمتِ مردانه وسط بوی سوخته ی پلو یا به بوی جوهر نمک اولِ صبح وسط بوی کثافتِ دستشوئی ها؟ به صدای زمخت یاالله گفتنِ تعمیرکار ساعتِ هفت صبح یا به صدای ریز و ملوس گربه های تازه پا گرفته یک ساعت پس از نیمه شب؟ به چه چیز اینجا قسم بخورم که بفهمی من تکه ی نا کامل این پازلم و فقط عادت می کنم! مثلِ سرامیکِ شکسته ی طبقه ی دوم هر چه با هر چیزی بندش می زنند باز دو روز بعد با کوچکترین وزنی تق! می شکند و با یک زخم تازه بیرون می زند. می خواستم سوار اتوبوس بشوم کارت زدم، تق! زیر نگاه تعجب آمیز مردم و گردن کج شده ی راننده به سمت آینه شکستم. اینجا وقت پیاده شدن کارت می زنند.

پ.ن: تفاوت های مریض :)


عکس: تکه ای که هی قورتش می دهم، این روزها :)





  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۴
  • خانم انار

باید به آهنگی که برام فرستاده بود گوش می کردم و لذت می بردم، عشق می کردم از این همه دوستی و دوست داشتن های از راه دور و مقاوم در برابر زمان. باید از فیلمی که تازه به دستم رسیده بود لذت می بردم یا شامِ نیمه آماده ای که مزه اش از همه ی غذاهای نیمه آماده ی اینجا بهتره! باید از خواب نیمه شب لذت می بردم، حتی از بیمارستان رفتن ها ی نیمه شب سعی در خندیدن و خندوندن مریضی که غم عزاداری رهاش نمی کنه! باید از هوای نیمه شب لذت می بردم، از نم  بارون، از خواب ِ یعد از اذون صبح! اما شب چهارم بود، شش صبح از خواب یک ساعته ی یک شب شلوغ تا صبح کشیده شده، عرق کرده و خیس از لزجی یک مار رو گردنم بیدار می شم! کثافت همه جا رو گرفت توی بغض و عجز قربانی می شم.


پ.ن: مثل یک گوسفند پروار شده برای مرگ


عکس: کابوس یک واقعیت



  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۰۱
  • خانم انار
داشتم یه ترانه ی اصیل و قدیمی گوش می دادم که رسیدم به اصطلاحی که یه روز غروبِ غمگین که یادم نیست غمگینیش از چی بود مادربزرگِ غمبرک زده ام لا به لای حرفاش گفت و از کل کلمه هاش همون چهار کلمه موند گوشه ی گوشم! یه غروبِ احتمالا تابستونی که توی حیاط نشسته بودیم و به خورشیدی که هی سردتر می شد و هی رنگش تند و تیز خیره بودیم که هنوز بوی حیاط مادربزرگه مونده گوشه ی بینی ام. یه بوی تیز خوش آیند. مثل نون محلی هایی که می پخت. اونوقت ها مادربزرگه دستش نشکسته بود، کلیه هاش درد نمی کرد، زانوش ساب نرفته بود. همون وقت ها که صبح طلوع نشده شیر داغِ از پستان گاو می رفت برای جوشیدن که وقت صبحونه نون و پنیر بدون شیر نمونه. غمگینی مادربزرگ توی غروب تابستونی مونده گوشه ی دلم و هی تو ذهنم می چرخه :" تش منده گوشه دلوم."  که برسم به یه شب باهاری و عاصی از سفر یکی دو روز پیش و هی داغ دلم تازه بشه، دستام بلرزه، خنده هام بخشکه که "تش منده گوشه دلوم! " و هیچ کس نه نمی فهمه و نه قراره که بفهمه، که کلمه کمه واسه گفتنش!

پ.ن: حرفی دارم که از بیان آن عاجزم (وکسی آن را نمی فهمد)/ معنا



  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۲
  • خانم انار

یک‌روز صبح از خواب پا میشی،  آروم آروم پلکات باز شده باشه مثلا! سرت درد نمی کنه خیلی هم پر انرژی میری که روزتو شروع کنی. پس پیش به سوی دستشوئی. صورتتو میشوری و بی خیال قواعد با همون پیرهنی که از دیشب تنت مونده خشک می کنی. پیش به  صبحانه! از توی یخچال حین در آوردن قالب پنیر بی هوا و حواس با آرنج یه تخم مرغ و پخش زمین می کنی. بی خیال می خندی و میری سمت میز قالب پنیر رو می ذاری روی رو میزی و میری کارد و نون بیاری، بی هوا و حواس پاهات کشیده میشه روی زمین و روی لاشه ی تخم مرغ سر می خوری و پرت میشی‌. سرت محکم می خوره روی زمین. چشماتو که باز می کنی می بینی غیر از تخم مرغ یه لاشه ی دیگه هم روی زمینه، که دیشب وقتی خسته برگشت، می خواست نیمرو بخوره، از سر خستگی آرنجش خورد به تخم مرغ و شکست. همین جوری که می رفت دستمال بیاره لاشه ی تخم مرغ رو پاک کنه زیر لب چهار تا فحش رکیک داد و موقع رد شدن لیز خورد و سرش محکم خورد روی زمین و حالا سه تا لاشه روی زمینه، یه تخم مرغ خشک شده، یه جسد پر از خون های خشک شده و یه تخم مرغ تازه

  • خانم انار

نسیم روی پیشونی داغتت راه بره، نفهمی همچنان داغ کرده صداتو خوب و سرحال نشون بدی پشتِ تلفن، راه بری تو تاریکی سلون سلون و شل و ول بری برسی به ورودی زیر لب یه چیزی بگی که خودت هم نفهمی سلامه یا نه بلند به جای جواب سلامت بگه:انگشت نزدی! سه قدم برگردی عقب رو به روت یه جعبه ی چوبی کوچیک با یه در باز کوفته شده باشه به دیوار،لازم نیست به دیدنش جاشو حفظی! صدای دستگاهه توی گوشت سوت بکشه :"شما مجاز هستید". بری بی حرف! از اون همه روشنی خفه کننده دور شی و دوباره فرو بری تو تاریکی بین درخت ها و روی سنگفرش ها لیز بخوری سمتِ آخرین ساختمون! چشمت تو تاریکی یه چهار درشت و تشخیص میده و داخل میشی نور می پاشه تو صورتت یک پله دو پله سه پله ...چند پله(؟) میری بالا بالا بالا بالاخره می رسی به سالن و با کف و دیوار و سقف سفید و نور و نور نور و یه در سفید روش نوشته 321 ! داخل می شی نور هست یه چیزهایی زیر لب میگی که نمی فهمی و بعد میری بالا روی تخت ولو میشی یه شال رو چند مرتبه دور چشات می پیچی و  بالشت و فرو می کنی تو صورتت، خواب و بیداری که میان تو گوشت حرف می زنن تو سرت میخ می کوبن و بهش کیفشونو آویزون می کنن یا مانتوشونو اینقدر تهوع تو دل و ردت می پیچه که انگار جای شام پنبه های بالشت و خوردی! می کوبه تو سرت و می کوبه و... می کوبه! ولی صبح که بشه هنوز زنده ای

پ.ن: تمرین +زندگی+میگرن!

  • خانم انار
بدون هیچ ریشه ای سرش و ازش گرفته بودن گذاشته بودنش پاسِ کلاغو رو بده، وسط یه خروار گندم! ولی دلش موند و ریشه زد تو سرش راه افتاد رفت سمتی که باید! همونی که نمی خواستن شد

پ.ن: بویِ خون تو بینی خودته،شوریش زیر زبون خودت (نفهمی از خود خاموششه)







  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۹
  • خانم انار
تا هشت سالگی توی شهرک زندگی می کردم، شهرکی که نصف خیابون هاش هنوز آسفالت نشده بود و حتی برای مدرسه رفتن باید سه تا محله رو بالا می رفتیم، تا به نگهبانی برسیم، از اونجا یه اتوبوس ما رو به مدرسه می رسوند. تو سوپر مارکت های شهرک، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می شد اما دو تا چیز هیچ وقت نبود:آب نوشیدنی و کتاب. حتی کتابخونه ای هم نبود.

اما  پیکان بابا بود،بابا هر چند وقت یک بار نوبت کتاب خریدن داشت و برای هر کسی کتاب مخصوص به خودش رو می خرید. کتاب های مخصوص به من لاغر بودن و دو تا خط بیشتر نداشتن،بیشترش عکس بود! آخرین زمستونی که تو اون خونه بودیم بابا باز هم کتاب خرید :سفید برفی، سیندرلا، خانه ی شکلاتی، دختر کبریت فروش، کدو قل قل زن و  چند تا کتاب شعر که یکیش در مورد گربه ها بود، گربه های بدجنسی که هیچ کدومشون به خوبی گربه ی شاعر نبودن. خواهرم گفت هفته ای دو تاشو بخون وگرنه تموم می شن. گوشم بدهکار نبود،همش رو یه روزه خوندم. بعد مدرسه، تند تند دفترهامو سیاه کردم و بقیه ی روز و رو رخت خواب های تا شده تو اتاق کوچیکه که حکم انبار رو داشت ،کتاب می خوندم. غروب نشده بود که کتابام تموم شد و من موندم و یه حجم عظیم غصه که حالا بقیه ی روز و چی بخونم؟؟

از رو رخت خواب ها اومدم پایین و وسایل مامانم یه مجله " زن روز" پیدا کردم،ورقش می زدم که رسیدم به یک ستون بالاش با فونت درشت و رنگ قرمز نوشته شده بود:"داستان دنباله دار..." وسط های داستان بود،یک زن که توی کوچه یا خیابونی گم شده بود و دنبال چیزی یا کسی می گشت. پایین ستون با سیاه قلم یه کوچه ی دراز و بی انتها بود که یه حجم سیاه وسطش راه می رفت. خوندم و مشتاق که بدونم اون خانم دنبال چی می گرده و پیداش می کنه یا نه رسیدم به:"ادامه ی داستان را در شماره ی بعدی بخوانید" اما شماره ی بعدی وجود نداشت. مامان دیگه "زن روز" نخرید. میگفت الگوی برش های خیاطیش سخته!

اون شب موقع شام مامان منو از روی کوه رخت خواب ها بیدار کرد و برد پایین. اون شب تا الان همیشه نگران یک زنِ سیاه پوشم که توی کوچه ی بی انتها دنبال چیزی یا کسی می گرده و گم شده...

پ.ن: یکی از اولین تصویرهایی که از بچگی موقع کتاب خوندن یادم مونده.امروز روز جهانی کتاب_گونه ای از دوست_

عکس: کتاب خانه ی رویایی(منهای کله ی بریده شده ی حیوان در انتهای تصویر)




  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۳
  • خانم انار
روزهای آخر اسفند، روزهای شلوغ و خسته ی یک زمستان کم جان، روزهای غیلوله زدن وسط ملافه های شسته و نو، لای بوی شیشه پاک کن و سفید کننده و رخشای آمیخته شده به شب بو ها و بنفشه های صندوقی. گفته بودم خانه ها بو دارند، ولی بوی اسفند توی همه خانه ها اشتراکات زیادی دارد.
 از بوی اسفند و خستگی ناشی از دویدن هایش که بگذریم، اسفند موسیقی خودش را دارد. موسیقی اسفند، توی اتاق جدید،پروازهای پشتِ سر هم هواپیماهای مسافر بری است، صدای سکوتِ گنجشک ها و صداهای ممتد زاغ ها، صدای ماشین هایی که از روی پل رد می شوند، صدای حباب های درشت ماهی قرمز توی تنگِ آب و آخرِ همه ی صداها صدای فرهاد وقتی با انگشتانش روی پیانو می رقصد:
"ای کاش آدمی
وطنش را همچون بنفشه ها
می شد با خود ببرد هر کجا که خواست."(کلیک کنید)


پ.ن: سال نو(پیشاپیش) مبارک.

 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۴۴
  • خانم انار

شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس

از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس

شب به کویت مردمان را نیست خواب از دیده‌ام

گر زمن باور نداری از سگان خود بپرس

شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا

می‌کنی چون لطف باری از زبان خود بپرس

دور از آن کو تا به کی باشی دلا بی خان ومان

این چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس

حال بیماران خود هرگز نمی‌پرسد چرا

وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۶
  • خانم انار

هر وقت از جلوی آن دبیرستان پسرانه رد می شوم، یاد نقل قول و داستان همیشگی می افتم که : فلان مدرسه قبول شده بود و از پس آزمون ورودی با بالاترین نمره برآمده بود اما بعد از یک هفته کاری کردند که مجبور شود برگردد.هربار هم حسرت می خورم، چون استعدادش را بارها دیده ام. گاهی هم که حوصله اش سر می رفت استعداد هایش را لا به لای دفترهای من جا می گذاشت. بعد از آن ماجرا، هیچ چیز در زندگی اش درست پیش نرفت،هیچ چیز! از درس و مهندسی برق گرفته تا ثبات شغلی و حتی ازدواج. کاری هم از دستِ هیچ کس بر نمی آید.


دیروز دوباره از جلوی آن مدرسه رد شدم. قصه ی آشنا برایم تکرار شد. مثل قصه ای که از یک نوار کاست می شنیدم، بارها و بارها،آنقدر که هنوز صدای حسن پور شیرازی در بنِ استخوان هایم هست. اما قصه های تکراری که همیشه مثل قصه های کودک، پایان شاد ندارد. امروزمی بینم که بعدا دلسوزی می کنند،که دفتری داشت، دلی داشت،استعدادی داشت.... امروز می بینم که بعدا هیچ چیز در زندگی ام درست پیش نخواهد رفت. چون مجبورم برگردم و برگشتنی که دلت همراهت نباشد،برگشتن نیست.

پ.ن: انتهای قصه. دیگر تلاشی نمی کنم و همه چیز، هیچ چیز می شود


  • خانم انار