- چهارشنبه ۹ فروردين ۹۶
- ۲۲:۵۰
اوایل دبیرستانم بود، جلوی پاساژ توی یک زمین خاکی یه چادر کثیف زده بودن و نمایشگاه کتابی که با کتاب فال انبیا، تعبیر خواب، همه چیز در مورد آسم، پسر می خوای یا دختر و فرهنگ اسامی ایرانی صاف شده بود. وقتی لا به لای تمام اون خاک های پر از کتاب های مزخرف، قمار باز* و دیدم ! بدون اینکه ورق بزنم تو بهت و حیرت از اسم مترجم* سریع خریدمش و اومدم بیرون...
همون روز عصر شروع کردم به خوندن چند دقیقه بیشتر طول نکشید رسیدم صفحه ی شونزده! سفید بود. سفیدِ سفید سفید! فکر کردم فصل اول تموم شده اما صفحه ی هفده نشون می داد که یک صفحه از کتاب چاپ نخورده! سفید بود! یک باره سفید شدم! خالی شدم از هیجان، از ذوق از هر احساسی... گذاشتمش کتاب رو کنار! تا همین الانی که بالا پایین هفت هشت سالی می گذره از اون روز!
بعضی آدمها، روزها، اتفاق ها، شرایط و...مثلِ یک صفحه ی سفید از هیچی ان وسطِ کتاب مورد علاقه مون! خالی مون می کنن از احساس، هیجان، زندگی، از امید ازهدفمندی و از هر احساسی که داشتیم! ولی این خالی شدنِ چقدر باید طول بکشه؟ هفت هشت سال؟؟
دوست دارم شروع کنم قمار باز و بخونم! از رو همون کتابی که یک صفحه اش چاپ نخورده!
* اثری از داستا یوفسکی ترجمه ی جلال آل احمد
همون روز عصر شروع کردم به خوندن چند دقیقه بیشتر طول نکشید رسیدم صفحه ی شونزده! سفید بود. سفیدِ سفید سفید! فکر کردم فصل اول تموم شده اما صفحه ی هفده نشون می داد که یک صفحه از کتاب چاپ نخورده! سفید بود! یک باره سفید شدم! خالی شدم از هیجان، از ذوق از هر احساسی... گذاشتمش کتاب رو کنار! تا همین الانی که بالا پایین هفت هشت سالی می گذره از اون روز!
بعضی آدمها، روزها، اتفاق ها، شرایط و...مثلِ یک صفحه ی سفید از هیچی ان وسطِ کتاب مورد علاقه مون! خالی مون می کنن از احساس، هیجان، زندگی، از امید ازهدفمندی و از هر احساسی که داشتیم! ولی این خالی شدنِ چقدر باید طول بکشه؟ هفت هشت سال؟؟
دوست دارم شروع کنم قمار باز و بخونم! از رو همون کتابی که یک صفحه اش چاپ نخورده!
* اثری از داستا یوفسکی ترجمه ی جلال آل احمد