- سه شنبه ۱۶ خرداد ۹۶
- ۰۲:۴۰
صدا که تویِ گوشش پیچید، دلش پیچ خورد و دست هایش سست شد، سردش شده بود و انگار کن که زیر تنِ صدایِ آمیخته به خشمش جان می داد. قدم تند کرد سمتِ امامزاده،داخل شد، دوتا چادر گل دار سفید رنگ و رو رفته به میخ روی دیوار بود یکی را به سرش انداخت و خودش را توی آینه برانداز کرد، لپ های سرخ و لب های سفیدش گواهِ همه چیز بود.چادر را که روی سرش صاف می کرد و با خودش فکر کرد پسر نفتی می تواند یک چادرقد و یک چادر سفید بیاورد و با خودش دخترک را هل هله کشان ببرد.داخل شد. چشمش به قران و ادعیه افتاد، همیشه ورق می زد بدون اینکه بتواند بخواند. طبق عادت کتاب ها را ورقی زد و رفت سمتِ طاق دستش را به قفل ها می کشید و به رنگ های خاکستری، قرمز و زرد و...خیره شد. بعضی قفل ها آنقدر قدیمی بودند که نمِ برف و باران زمستان بهشان رسیده بود و زنگ زده بودند و به زنجیر چسبیده بودند. مثلِ دخترک که به خانه ی آقا چسبیده بود و هیچ معجزه ای، حتی با بوی نفت،ابروهایِ پهنِ مشکیِ درهم و صدای پر خشم نجاتش نمی داد.