یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

232: رسیده ام، بیا و ببین

  • ۱۸:۰۷

قرارمان همان حوالی آبان باشد جانم. وقتی که رسیده ام، با همه ی بد اقبالی ام. مثل یک تک درختِ جا مانده از جنگلی، بی هیچ دستی برای نوازش های بهارانه، تلخ و تنها به آبان می رسم بیا و ببین.. بیا و ببین هنوز سرخ تر از همیشه ادامه داده ام.

ولی جانِ دل! دل که اگر دل باشد یالاخره یک جایی هری می ریزد، دانه دانه می شود. شاید وسطِ یک شعر بند زده شده وسط همین پاییز، شاید وسط صدای شعر خواندنِ دختری با ته صدای تلخ گریه، شاید وسط تکرارِ یک آهنگِ تازه شاید هم با چیده نشدن، ماندن و ماندن و ماندن تا انتهای پاییز و ترک خوردنِ جان....

پ.ن: همان آخرین انار تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی

عکس: برداشت امروز از حیاط پشتی

230: دلگیری هایت را بچپان لای پاییز

  • ۱۸:۴۸
دل که لباس نیست اگر به جایی گیر کرد، نخ کش بشود. وقتی گیر کند، فاتحه اش را بخوان. مثل یک تکه آدامس جویده شده، مثل چسب برگردان های بچه ها، مثل سیریش پشتِ آگهی می چسبد و تمام تلاش برای جدایی اش فقط تکه پاره شدنش را به همراه دارد.
دل گیری هایت را باید بچسبانی به پاییز!
روزهای تعطیل که توی بیکاری غلت می زنی دلگیری را برداری بزاری زیر بغلت و مشغول شوی. به خوردنِ کاسه ای ماست و بادمجان با نانِ جو. به مرتب کردن خانه، شستن ظرف ها، لا به لای کتاب های کافکا چرت زدن، لابه لای فضای مجازی شعر خواندن و غر زدن به جان پاییزی که نیامده دارد وسط این همه بلاتکلیفی می رود.
به آبانی که عزیزانی دارد، هفتم، نهم، بیستم! به دوری نیامده از اشتباه دوباره، به بلاتکلیفی و هر صبح رفرش کردنِ صفحه ی مورد نظر و گوش به زنگِ تماس شان نشستن. به بی ار تی از قائمیه تا توحید، رو به روی بانکِ حکمت ایرانیان! به آدرس های تمام شده و تلفن های خاموش و انجمن های کنسل شده. به صدای ویدئوی Miss Polly  و قصه های ساختگی تعریف کردن برای خنده هایی که بی ریاست. 
دل گیری هایت را بچپان لای پاییز و صدای کلاغ ها و گنجشک ها ی هر غروب و به جوکِ بی مزه ی همکارت بخند، به قربان صدقه های الکی لبخند بزن و فکر کن که اولین پاییز نیست،آخرینش هم نخواهد بود!

پ.ن: می کشه ولی حسِ زندگی میده:)



229: نامش وقتی بین مردن و دوباره مردن است

  • ۱۶:۰۹

انتخاب های اشتباه رو دوباره انتخاب کردن.

222: حافظ گفت

  • ۱۳:۴۴

امروز که روزِ حافظ بود به کسی گفتم فالی بدون تفسیر برام بفرسته بعد از نیت غزلی اومد که شریکم بشید و برام تفسیرش کنید:)

گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود

کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود

219: کمی قدیمی تر

  • ۱۵:۱۸

مرتب کردن فولدر های لپ تاپ، خصوصا فولدر عکس،خسته کننده یا وقت گیر نیست، جانکاه است.

عکس ها درست مثلِ جان پیچ هایِ زندان آزکابان به جانت می افتند،لحظه به لحظه هوا، عطر، بو، وقت و ساعت موبه مو یادت می آید...


پ.ن: چرا اینقدر عکاسی یادگرفتن، گرونه؟!!:|

عکس: میانه های برداشت، تابستان 95


218: داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد

  • ۲۳:۰۶

یک نیمه شبِ پنج شنبه، که بی خوابی با هیچ روشی درمان پذیر نیست، یک کتاب(الکترونیکی) حدودا چهل صفحه ای می تواند چنان شما را میخ کوب کند که تا صبح پلک روی هم نگذارید. نمایشنامه ای که بند بند کلماتش ممکن است شما را از خود به در کند. صبح است، مرد از خواب بیدار می شود با زنی که نمیشناسد و خاطراتی که به یاد ندارد. در ادامه شب است و بعد صبح است و.... نه شبانه روز، نماد بارداری، می گذرد.

تاریکی، موسیقی ساکسیفونی که نواخته می شود بدون آنکه نوازنده ای دیده شود، درختِ سیب، تلفن های بی جواب، سکوتِ محض و شنیده نشدن فریادهای مرد و زن :" که ما اینجا نیستیم." فقط مرگ را می شود حس کرد و باوری که به مرگ برسد که من مرده ام و با مرگم تکامل محض را یافته ام.

حرف زدن با حرف "آ" و تولیدصدای موسیقی وار از حنجره، پرنده های ندیدنی که از روحِ مردی سیر تغذیه می کنند و با فکر و حرکات او معاشقه، چیزی جز تکامل مرگ را نشان نمی دهد. و مرد  با مرور خاطرات، شنیدن صداها، احساس کردن فرا صوت ها و فرو صوت ها، به یاد آوردن خانواده اش، درخت سیب، کودکی هایش، با زن(همان جنسِ مخالف درون هر فرد) یک صدا می شود و سکوت می کند. سکوتی که به هیچ صوتی برای فهمیده شدن احتیاج ندارد،"مرگ".

سبدهای پر سیب و بوی سیب تنها خاطراتِ مرد هستند که در جهان می مانند و او آرزو می کند سالها بعد پاندایی باشد، در باغ وحشی در فرانکفورت که زنی برای دیدنش می آید.

پ.ن: بخونیدش و ساعت ها فکر کنید


216: فقط همین یک خط

  • ۲۳:۱۵

ولی حقیقت امر اینه که با نوشتن عبارت "من تشنه هستم" کسی سیراب نمیشه.

انار


211: پایان انار نزدیک است

  • ۱۳:۱۸

پاییز،آمد. با مکثِ عمیقی میانه های آبانش...

210: بر اساس یک داستان واقعی

  • ۲۱:۳۳

صبح که چشم باز کرد، زیر صدای غم آلود آواز پیرزنی گوش هایش تیر کشید. لا به لای دامنی پیچ خورده بود ولی سرما تویِ مغز استخوانش می دوید. چشم چرخاند. نه سقفی بود و نه بوی آشنای نانِ هر روزه و چای ذغالی گوشه ی خانه. با وحشت پرید، سقف، سقفِ چادری تیره و زمخت بود و صدای آواز، صدای پیرزنی بود که اشک می ریخت و می خواند و می خواند و غمش تمام نمی شد. انگار سالها غم را جمع کرده بود و یکباره همه را توی صدایش ریخته بود.

زنی که دامنش را پتوی او کرده بود مادرش نبود. غمش گرفت. نشست و زانو به بغل گریه سر داد. دیشب که می خوابید خودش بود و دو تا برادر کوچکش. هفت ساله ش شده بود و مثل یک مادر نمی گذاشت برادرهایش از کنارش جم بخورند. حالا نه سقفی بود، نه مادر و پدری و نه برادرهایی. زنی که لای دامنش خوابش برده بود، گفت که مادرش را می شناسد و پیدایش می کند.

نفهمید چند روز گذشته،از همه جا بوی بینی سوزِ بدی می آمد. سگ ها زوزه می کشیدند و نیمی از خانه ها با خاک یکی شده بودند. خانه ی مادربزرگش را پیدا کرد با یک ترکِ بزرگ روی دیوارش. کنار درختِ بلوطِ سر چشمه نزدیک قبرستان بود. ولی هیچ کس توی خانه نبود. غروب که شد باران شروع به باریدن کرد.

صبح روز بعد، همه جا را آب برده بود. هیچ چیز نبود. وسایل خانه ها  روی رود بزرگی که تمام ده را کنده بود و با خودش برده بود می رفتند. به آن سمت رود خیره شد، بابا برادر کوچکش را به بغل داشت و آن طرف روی کوه ایستاده بود. طول رود را دوید تا به جایی برسد. رسید به سنگ ریزه ها و جایی که دیگر رود عمیق بزرگی پر از بوی تندِ بد نبود. کنار سنگ ریزه ها یک دسته کلاغ نشسته بودند و به چیزی نوک می زدند. جلوتر رفت یک دسته موهای یک دست مشکی لایِ سنگ ریزه ها بود. موهای بلقیس، زنِ مشتی زیر دست و پای کلاغ ها مانده بود.

پ.ن: جز اسامی تمامی این داستان، خاطرات کودکی زنی است و کاملا مستند.

203: نور می شم می رم

  • ۰۱:۰۲

تو خیابون،  بین چراغ های شهر، آدمها، حرف ها، باورها،آسمون ها،کتاب ها دنبال نور نگرد.

خوب که نگاه کنی، خوب که بفهمی،  بدونی، بخونی!

خوبِ خوب که زندگی کنی، می فهمی:" نور تو بودی!"

انار

پ.ن: یکی از تفریحات سالمم ساختن بوک مارک های مختص خودم با دست خط و حرفا و نقاشی های خودم و گم کردنشون تو بی آر تی هست:)

نوشته شده روی بوک مارک جدید:)

پ.ن بعدی: از ساکنین  حد فاصل چهار راه نقاشی تا انقلاب خواهشمندیم در صورت یافتنِ بوک مارکی با دو نقاشی دختر روی آن و جمله ی خودِ لعنتیت باش آن را به آدرس انار بفرستند. با تشکر

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰
از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan