یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

251: پایان شادی وجود ندارد

  • ۲۰:۰۱

هر وقت از جلوی آن دبیرستان پسرانه رد می شوم، یاد نقل قول و داستان همیشگی می افتم که : فلان مدرسه قبول شده بود و از پس آزمون ورودی با بالاترین نمره برآمده بود اما بعد از یک هفته کاری کردند که مجبور شود برگردد.هربار هم حسرت می خورم، چون استعدادش را بارها دیده ام. گاهی هم که حوصله اش سر می رفت استعداد هایش را لا به لای دفترهای من جا می گذاشت. بعد از آن ماجرا، هیچ چیز در زندگی اش درست پیش نرفت،هیچ چیز! از درس و مهندسی برق گرفته تا ثبات شغلی و حتی ازدواج. کاری هم از دستِ هیچ کس بر نمی آید.


دیروز دوباره از جلوی آن مدرسه رد شدم. قصه ی آشنا برایم تکرار شد. مثل قصه ای که از یک نوار کاست می شنیدم، بارها و بارها،آنقدر که هنوز صدای حسن پور شیرازی در بنِ استخوان هایم هست. اما قصه های تکراری که همیشه مثل قصه های کودک، پایان شاد ندارد. امروزمی بینم که بعدا دلسوزی می کنند،که دفتری داشت، دلی داشت،استعدادی داشت.... امروز می بینم که بعدا هیچ چیز در زندگی ام درست پیش نخواهد رفت. چون مجبورم برگردم و برگشتنی که دلت همراهت نباشد،برگشتن نیست.

پ.ن: انتهای قصه. دیگر تلاشی نمی کنم و همه چیز، هیچ چیز می شود


249: آسمان سیاه پوشیده بود

  • ۰۰:۴۰

نمی دانم، شاید پس این همه نا امیدی این آخرین بار است که برایت می نویسم. البته هر بار گفته ام و باز نوشتم،هر بار گفتم یا تمام می شود، همه چیز،حتی من تمام می شود، یا درست می شود، اما نشد. انگار کن از ازل قرار بوده که نشود، همیشه نشود. همه جا نشود.

امروز را یاد آن خیابان پاییز زده بودم. دست در دست، رو به جلو می دویدیم و طوفان درست پشتِ سرمان بود. خبر نداشتیم؟نه نه اصلا بی خبر نیستیم. آدمی هیچ گاه از چنین طوفان هایی بی خبر نیست. ولی وقتی که زندگی را نفسی نباشد، وقتی خفتِ تحمل ناپذیر، ریشه ی زیر پایش بشود و هر چقدر هم بخواهد و تلاش کند دامن او را هم بگیرد، باید در همان طوفان بدود.

مثل همین حالا که مادربزرگ،اسم  خودش و مرده را یادش نمی آید، ولی می داند که سال روز مرگش هجده ام دی ماه است و می داند جوان بود که رفت. نشسته است و لالایی می خواند، وسط هق هق هایش تش* را می شنوم، با گوش با بینی.

گفته بود،آتش گرفت، از رعد و برق آتش گرفت. مثل همان صاعقه ای که میانمان خورد،ندیدیمش،نشنیدیمش ولی خورد. همان دمی که بی خیالِ طوفان به امیدواری می دویدیم. خورد و تو را برد، به جایی که تمام نامه ها برگشت می خورد. به جایی که تو اینجا نیستی.

مادربزرگ گریه می کند و یادش نمی آید. و همه یادشان نمی آیدو مثل من هنوز امیدوار نامه می نویسند و از رویاهایشان خیابانی می سازند پاییز زده!

*آتش

پ.ن هجدهم دی ماه یک هزار و سیصد و نود وشش_آتش... +365 روزه شدم

248: و دغدغه ها ی نوجوانی هنوز با من است

  • ۲۳:۴۷

کتابخانه ی خاک خورده را مرتب کردم، کتابخانه ای که از دوازده سالگی دو بخشی شد و الان سه بخشی شد. و اگر کسی را برای حرف زدن داشتم، چهار بخشی میشد.:)

لا به لای کتاب ها یک پوشه پر از نوشته پیدا کردم، عجیب که نیست، ولی گاهی خودم را هم غافل گیر می کند. ولی اگر انشاهای نوشته شده در کلاس زبان نبودند، باید بیشتر غافل گیر می شدم که هنوز سالم، هستند. 

عنوان هایشان را که می خواندم، از یک دختر تازه نوجوان آن روزی کمی بعیدند. طبیعت،انسانیت،کودک کار، بچه دار شدن، کولون سازی انسان! خط سوم یکی شان نوشته بودم :

Is human created to overcome nature?

زمان رفت، سوال عوض شد. اصلا چرا این کثافت دوپا را آفریدی؟

247: درخت شدم

  • ۱۵:۰۴
گفته بود که کنار هر چیزی که گفتم، ننوشتن برای تو سم است. بنویس، زمانت را،خودت را! نه از این نوشتن هایی که اینجا می نویسم. نه! منظورش زخم زدن به قلم بود، به کاغذ! ریختنِ هر احساسی روی تنِ کاغذی که درخت بود.... درخت!؟

بامداد، ساعت های اولیه ی بیست و هفتم امرداد 1396 به کاغذها قسم خوردم و نوشتم، قلم توی تنش فرو که می رفت، گمان کن که حرف هایم جان بگیرند، چه جانی از لجن بر می آید جز مرداب شدن؟؟!

در مرداب که فرو رفتم، بند آخر را نوشتم و "تمام تنی که درخت می شود"*، تویِ کاغذ فرو رفتن، نفس بریدن، نوشتن و کاغذی که درخت بود_هیچ، درخت شدم.

پ.ن: مرداد:میرا _امرداد:نامیرا... نه اشتباه تایپی است، و نه بی هدف نوشته شده است:)

*از لا به لای نوشته های منتشر نشونده_انار

243: بویِ خونه تو زمستون

  • ۲۳:۲۹

این روزهای شلوغ و سخت، و خسته کننده دلیل نمی شه که به موز های رسیده ی روی اپن آشپزخونه رحم کنم، داشتم موزها رو برای درست کردن پودینگ شکلاتی آماده می کردم که یه نفس عمیقِ دوباره کشیدم و با خودم فکر کردم از ساعتِ هشت که رسیدم خونه تا الان که ساعتِ نه شبه همش یه بوی آشنا تویِ خونه می فهمم که قبل از رفتنم نبود.

وقتی دیدمشون تو گلدون شیشه ای جا خوش کردن به زمین و زمان و چشم هام که حتی جلوی پامم نمی بینن فحش دادم. این بو، جزئیِ از بوی خونه ی ماست، مثل بوی قرمه سبزیِ خونه، بوی آش دوغِ خونه، بوی شیشه پاک کن و شوینده های خونه، بویِ شامپوی آبجی کوچیکه یا بویِ رژ لبِ من یا حتی بوی عطر مردونه ی مارک open. این بوها، بوی خونه ی مان، بوهایِ غریبی که حتی تو خوابم هم جای خودشون و دارن.

زمستونا، اما بوی خودشو داره خونه، بویی که الان خیلی بیشتر دوستش دارم. بوی نرگس ها ی باغچه. بوی دل خوشی کوچیک وسط این همه بی برگی و بی ثمری انار، همون تک درخت، که چند روز پیش که زیر پاشو جارو می کردم، مرد همسایه و معشوقه ی پنهونیش، باز پنهونی رفت و آمد داشتن و تهِ دو تا کنتِ نعنایی رو زیر انار تنهای بی برگ و بو جا گذاشته بودن، از کجا فهمیدم معشوقشه؟ ازصورتی تیز نشسته رو یکی از ته سیگارا.

پ.ن: اگه دلشو دارید، خونتون بوی چی میده الان؟

عکس: پوست خش دار و ترک خورده ی پاییزیم و زخم های روی دستم. حقا که انارم:)

240:از آرشیو وبلاگی که سال قبل همین حوالی بر باد رفت

  • ۱۲:۱۵

+ انارا کی می میرن؟!

- با اولین برف زمستون.

239:مثل دستی کشیدن وسطِ یک اتوبان

  • ۲۳:۰۳

صدایِ مردی از پشتِ شیشه ها تویِ سرم ونگ می زد، گاهی کلمه ای می شنیدم از مشتق، لگاریتم و... ولی فقط کلمه های درشت از شیشه ها رد می شدند، بقیه اصواتی نامفهوم بودند که لابه لای رمانی که میان انگشتانم جا خوش کرده بود، گم می شدند. غرق حرف های آدمکِ داستان بودم، که یکهو کلمه ها بهم وصل شدند و مثل یک سیلی محکم توی صورتم ریختند. کلمه ها، این بی معنی هایی که بی صدا هیچ چیز نیستند و با صدا همه چیز می شوند! کتاب ها ولی صدا که ندارند، با چشم هایمان می خوانیم و با صدای خودمان، برای خودمان زمزمه شان می کنیم.

سیلی خوردن درد دارد، ولی سیلی که بی اخطار و یکباره با صدای خودت توی صورتت بخورد، دردش به ثانیه نکشیده می پرد و جایش کرختی می نشیند. کرختی، حاصل از درد و سرمای زیاد است برای نفهمیدنِ درد، در دَمِ اتفاق! همان جایی که سر شدی که پشتِ شیشه ها بینِ چشم مردم از هم نپاشی، پاشیدگی باشد برای ساعت های بعدی، وقتِ تنهایی.

هان! داشتم می گفتم کلمه ها ردیف شدند و قطاری نوشتند و زدند:"...می دانست که اگر کسی در باتلاق افسردگی گیر کند،تقریبا غیر ممکن است که از این اوضاع خلاص شود. شما می توانید تمام آنچه را که می خواهید تغییر دهید، اما در پایان، تسلیم این سردرگمی می شوید و همه چیز را خراب می کنید..."*

همان جا چشم هایم از خط های  کتاب فاصله گرفت و رفت سمتِ زیر شیشه ها جایی که زمین دو نیم شده بود، بین من و او! بین من و آنها. بین من و تمام آنچه که فکر می کنم و فکر می کنند. بین زندگی هایمان روی یک زمین، زیر یک سقف با شیشه ای در میان. تمام عمرم سعی کردم شیشه را نبینم، تمام عمرم جلوی مغزم را گرفتم. جلوی فکرهایم را گرفتم و فکرهایشان را توی دفترهای مشقم سالها دیکته نوشتم و فکر می کردم قلم های جادویی؛ مغزم، این حجم سرازیری را که با دست هایم می گرفتم، می توانند شکل بدهند.

تا که آن روز رسید، روزی که مایعِ لزج افکارم، از لا به لای انگشت هایم ریخت و هیچ نتوانستم جلوی پخش شدنش را بگیرم. به اندازه تمام سالهای دیکته نوشتن در دفترهای مشق بلکه بیشتر، شیشه ی بین مان که نمی خواستم ببینمش، مات شد. از همان جا همه چیز دورانی شد، همه چیز دور سرم چرخید و دور سرشان. بیشتر سکوت کردم، بیشتر درها را بستم، شیشه ها را مات کردم و بیشتر فرو رفتم. از لزجی و کثافتِ مغزی خودم که دوستش داشتم، دوستش دارم. مثل به جان خریدنِ خطر مرگ، به خاطر هیجان. مثل دستی کشیدن وسطِ یک اتوبان.

هان دوست داشتنِ تو هم همین شکلی است، همین شکلی دوستت دارم.

پ.ن: اتفاق می افتیم

پ.ن بعدی: می خونم تون ولی فرو رفتم

* از کتابی که همین روزها می خوانمش، محمود دولت آبادی

238: "خانه ی دختر"امن نیست ولی ما با قیچی امنش می کنیم

  • ۲۳:۵۹
مزخرف واژه ی کمی برای توصیف فیلم "خانه ی دختر" است. دیالوگ های دم دستی و فلش بک های نامرتب و به وضوح قیچی شده ی فیلم برای مخاطب جز یک فیلمِ بدونِ داستان، گنگ و بی سر و ته چیزی به جا نگذاشته است.زن های فیلم چه از نوع معتقد یا قدیمی ترشان، و چه ازنوعِ نسل جدید شان، زن هایی بی مایه و ناچیز نشان داده می شوند. زن هایی که "سکوت" را به جای" شکوه"* جایگزین کرده اند. مردهای فیلم، چه نسل قدیم و چه نسل جدیدشان، خطِ فکری یکسانی دارند با روش هایی متفاوت. به نظر می رسد فیلم می خواهد این طرز فکر یا فرهنگ را نقد کند، اما نه تنها نقد نمی کند، بلکه تشویق می کند و از خطِ اولیه ی خود خارج می شود! در طول فیلم تک تکِ شخصیت ها سعی در حل معمایی دارند، اما نه تنها هیچ کس به جواب نمی رسد بلکه مخاطب عادی هم قطعا بعد از اتمام فیلم جعبه ی پاپ کرن را به سمت صفحه ی نمایشگر  پرت می کند. حتی اگر این فیلم را یک فیلم با پایان باز هم به حساب بیاوریم باز هم ضعف فراوانی دارد. شنیده ها و حواشی فیلم، صحنه های نصف نیمه و دیالوگ های پرت و معما گونه نه تنها خطی برای حل معما به مخاطب عام نمی دهد بلکه بیشتر ذهن مخاطب را به سمتِ مقصر شناختن شخصیتِ اصلی فیلم، چیزی که فیلم سعی داشت خلافش را ثابت کند، سوق می دهد. از پیگیری حواشی و مصاحبه های بازیگران اصلی و شاید بی پروا تر از دیگران، و فقط طرح یک سوال که چرا قبل از جواب پزشکی قانونی پدر از داماد آینده اش سوالی را می پرسد، معما برای من حل شد.
اما سوال هایی که پیش می آید:1) آیا این فیلم را باید با حواشی اش ببینیم تا بفهمیم؟ پس ده سالِ بعد که خبری از حواشی نبود این فیلم یک فیلم مزخرف تر به نظر می رسد. 2) چرا در تبلیغات فیلم گفته بودند، زنان این فیلم را حتما ببینند؟ توهین بیشتر و بهتری به خاطر زن بودن را نوش جان کنند. 3)آیا قیچی کردنِ فیلم و خراب و مزخرف کردنش مساله ی خشونت ها و تجاوز های خانگی را حل کرد؟ خیر
پ.ن: شاید هم اصلا خشونت یا تجاوز خانگی وجود ندارد:| :)

*بخشی از دیالوگ ها و صحنه های فیلم



234: بیکه س

  • ۱۴:۳۵

بابا سر ناهار اشک ریخت، مثل هر سه روز پیش که پا به پای هم اشک ریختیم. بابا فرزندِ زلزله است. گفت : سه روز تمام گرسنگی کشیدیم، دمِ آخر داداش بزرگه جانش را گذاشت کفِ دستش رفت سمتِ جایی که قبلا خانه ی مان بود. دست پُر برگشت، با کمی آرد. گفت برف آب شده بود و با آبِ آن و سنگ و مهیا کردنِ آتش توچِری* پختیم، هر کسی آنجا بود، خورد حتی لقمه ای. گفت نان را که خوردیم کم کم آسمان از هلی کوپتر سیاه شد(1355_56)

دو سالِ پیش کردستان بودم و چهار سالِ پیش کرمانشاه، بابا زمان جنگ را بین کردها بود.بعضی زنانِ کرد، هنوز از عادت جنگی که برای آنها نابرابر تر بود، لباس مردانه می پوشند. بابا از شیمیایی ها گفته، از سربریدن ها، از اعدام، از قصر شیرینی که کاملا خاک شد...

سُمی گریه کرد، گفت  خدا رو شکر خانه بودم، اگر خانه خراب میشدیم، همه ی مان با هم بودیم. هادی نوشت کورد و خدا هر دو بی کس اند. و تمام!

غم اما وقتی برای من کامل شد، که بابا بغض کرد! از پدری  گفت که دستِ پسرکش را گرفت و دوید ولی زلزله امانش نداد، و سر پسرش زودتر از بابا از خانه بیرون رفت. خانه ای که امن بود، گرم بود و دنج و حالا آوار مصیبت شد روی دلِ پدر تا ابد.

چه کار کنم؟ چه کار کنم که غمِ  این همه مرگ، این همه بی کسی از دلِ کردهایی که زبانشان را می فهمم، و نانشان را خورده ام پاک شود؟!

چه کار کنم که هادی ننویسد کورد و خدا هر دو بی کس اند؟

*نانی محلی شبیه به فتیر



233: قصه تکرار می شد از آغاز*

  • ۲۰:۳۵

همان طور که مارشمالو گوشه لپت جا خوش می کند و ثانیه ای بعد جز شیرینی هیچ چیز توی دهانت نیست، به روزهای پسِ سر و پیش رو فکر می کنی و صدای مهدی موسوی توی سرت داد می زند: منفجر شد تمام کودکی ام* . نفس حبس می کنی برای شیرینی بعدی گوشه ی لپت و جویدنِ فکری زیر دندان های مغزت ولی جمع شدنِ فکِ مغز مگر به آسانیِ فکِ صورتت می شود؟

به همه چیز فکر میکنی، به جیغ کشیدنِ زنی چادری وسطِ اتوبوس و اعتراضش به مردی برای لمسی کثیف. به پچ پچ و حبس نفسِ مردم و بوی تندِ عرق توی بی آر تی، به  اجتماعِ خشمگینِ مردم صبح همین روزِ پایان یافته به شیرینی برای حق، به پیاده دویدنِ خیابان های بسته شده از انسان، پلیس، بی سیم. به درد، درمان، دارو و دفترچه ی بیمه ی نوئی که توی دستت جا خوش می کند. به بویِ داغِ کاپوچینو و بوی خاکِ خوابیده رویِ زوال کنلل...

خبر خوش تویِ سایت با یک تیتر دل خوش کننده خیابان ها را باز کرده است، جمع می کنی از وسطِ سفره ی عدس پلو با پرهنه تا محلِ کار می روی، یک کلاس را در دست گرفته ای و بی هیچ فهمی تمام می شود، یک فنجان چای داغِ و اسیدِ پسِ نای و سوخته ای اندازه یک سکه وسطِ گلو...

صدای مهدی به طعمه ی نیم مرده ای بودم* رسیده، هنوز فک مغزت جا نمی افتد، بی خودی روی تن و جانت دندان کشان شب را ادامه می دهی...

* سفرنامه_ سید مهدی موسوی

پ.ن:تولدت مبارک؟:))


۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰
از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan