- دوشنبه ۴ ارديبهشت ۹۶
- ۲۳:۱۴
آبجی بزرگه از مدرسه که می یومد، یه اردکِ پا شکسته پیدا کرده بود، تو جوب، خیسِ خیس! آوردش خونه. پاشو بستیم. یک هفته نشده سر پا شد. مامان اجازه داده بود که تو خونه راه بره. موقع ناهار همیشه نوک می زد به پام. ماکارونی خیلی دوست داشت، مثلِ من:)
می خواستیم بریم خونه ی مامانی، اردکه رو بردم! اومده بود. دلش تنگ شده بود. بازی کردیم. رفتم به اردکه آب دادم دیدش. تهدیدش کردم که اگه بری سمتِ اردکه مردی. رفته بودیم زیر پنکه سقفی از پایین آ می کشیدم که صدام برگرده، بر نمی گشت! یهو دیدم نیستش! پریدم تو حیاط داشت می رفت بیرون گفتم کجا؟ گفت کار دارم تو خونه مون...
نیم ساعت بعد دیدم مامان داره یواشکی یه چیزی و گوشه ی باغچه چال می کنه. خفه اش کرده بود...
پ.ن: ادامه داره... نمی دونم چرا مرور؟؟:)