آپلود عکس

یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

یادداشت های خانم انار

از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

حیف بعد از شلیک کردن، نمی تونی جنازه ی مغزت و رو دیوار ببینی


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۰
  • خانم انار

عشق کوره! البته به قول مامانی نون کوره*

* بخیل، تنگ نظر 

عکس: در بانک، در انتظار برای نتیجه ی چهار ماهه


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۴
  • خانم انار


عزیز تر از جان. چیزهایی هست که داریم اما نداریمشان. و این مساله است که نابودمان کرده. مثل چرت های صبح زود که این خوابیدن ها، کاری می کند که کل روز جور خستگی همان پنج دقیقه بیشتر را بکشیم. می خوابیم که بیشتر لذت ببریم، می مانیم که بیشتر باشیم ولی وقتی به خودمان می آییم که دیر شده است. عادت می کنیم به این داشتن ها بدون لذت. عزیز تر از جان گاهی اگر بیدار باشی و کمتر بمانی بد نیست. عادت ها از سرت می افتد. درد می کشی و میفهمی از چه چیزی باید زودتر می گذشتی و برای چه چیزی باید برگردی و بی عادت بیشتر لذت ببری.

وانار نام دیگر من است

پ.ن: خستگی های مفرط از خود درست شدنی نیست

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۳
  • خانم انار

آدمهای ساکت ترسناکن! مثل گاز شهری ، بی بو، بی صدا، آروم یهو یه روز که غفلت کردی با همون آرامش سمی ترین مرگ ممکن رو واسه اطرافیانشون به بار میارن... 

بیست و سه سالمه. از نظر مامان و بابام خیلی زیاده، از نظر آدمهای دیگه خیلی کم! خودم اما نه به پختگی بیست و سه ساله هام و نه به خامی بیست و سه ساله ها....

ساکتم، اندازه ی بیست و سه ساله ساکتم. آرومم گاز شهریم....

وقت مرگه! 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۳
  • خانم انار

من کند ترین، خجالتی ترین و سر به هوا ترین هفت ساله ی دنیا بودم. یادم می آید وقتی می پرسیدند که می خواهی چه کاره شوی بعد از دقیقه ها فکر کردن دستِ آخر به مادرم نگاه می کردم و می گفتم دکتر! شاید چون مادرم هر وقت لفظِ دکتر توی دهانش می چرخید، چشمانش برق می زد!

پنجم دبستان بودم که تازه فهمیدم، چقدر دلم می خواهد نویسنده باشم. اصلا قلم که توی دستانم می چرخید دیوانه می شدم. ولی خجالتی بودن و سر به هوا بودن کار دستم داده بود و محبوبِ کلاس که نبودم هیچ گاهی هم زیر لغاتِ وحشتناکِ معلم هایم خرد و خاکشیر می شدم و بعضی وقت ها هم مورد تمسخر همکلاسی ها قرار می گرفتم. یکی دو بار که به زبان آوردم دوست دارم نویسنده باشم با چیزی جز خنده یا حالا برو سر مشقت رو به رو نشدم. پس آرزویم را مخفی کردم. هر چه می نوشتم بعد مدتی پاره می کردم و دور می انداختم!

آن تابستان شونزده ساله می شدم، خاله دانشجویِ شهر ما بود. تصادف کرد! دست راست به گچ ترم تابستانه را با هم می رفتیم دانشگاه. استاد از دانشجوهایش سوال می پرسید دانشجوهایی که همه کارمند بودند و سن شان از حد معمول بالاتر بود. سوال ها رو بلد بودم، یاد گرفتنِ همان درسی که زمانی سر ندانستن و نفهمیدنش تمسخر می شدم باعث شده بود از میزان خجالتی بودنم کم بشود و حالا مثلِ بلبل و تند تند جواب تمام سوالات را می دادم...

آن تابستان مجبور شدم به خاله درس بدهم و به تعدادی هم شاگرد سرخانه. معلم شدم! از شانزده سالگی من تابستان ها معلم بودم و پاییز و زمستان هم پاره وقتی و گاهی. ادامه دار شد، در مدرسه، خانه و دانشگاه درس دادم و درس خواندم و تا حالا که امروز رسما معلمم.

امروز که عربی درس می دادم، متوجه شدم هنوز هم از عربی متنفرم و هیچ فرقی نمی کند معلم باشم یا شاگرد! امروز فهمیدم قایم کردنِ آرزویم و البته پیش آمد های آن تابستانِ شونزده سالگی و حس وظیفه، باعث شد به اولویت های دسته چندمم فکر کنم. به معلمی، به شاغل بودن! به عربی درس دادن! و این همان چیزی ست که حتی فکرش را هم نمی کردم!


پ.ن: نوشتنِ این متن دلیل بر نارضایتی یا رضایتِ کامل نیست + نمی دونم چرا دارم مرور می کنم(پیروِ پست های قبلی)

عکس :عربی را با ذره بین خواندیم!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۵
  • خانم انار

برایت تکرار می کنم. من از درد نمی ترسم. درد با ما به دنیا می آید و رشد می کند و همچنان که به داشتن دو بازو و دو پا عادت داریم به درد خو می کنیم...

اوریانا فالاچی

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد...

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۱۲
  • خانم انار

ولی انصافا گاهی هم خوشبخت منم که ندارمت

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۲
  • خانم انار
شش سالم بود، اون چهار سالش بود. اونی که باید لوس و ننر می بود من بودم ولی نبودم! هر وقت جمع می شدیم دور هم من بودم و اون بود و دیگه هیچ بچه ی دیگه ای نبود. پس مجبور بودیم با هم کنار بیایم. با دعوا، کتک کاری و...! هر چند واسه بچه ها قلدر بودم اما زورم به هیچ حیوونی نمی رسید! نمی خواستم که برسه. فقط یک بار جوجه رنگی ها رو همه به کشتن دادم چون پوشکشون کردم! اما اون تا دلتون بخواد حیوون آزار بود! صحنه ی عجیبِ زندگیِ من گریه کردنِ گاوه! با سنگ و آجر افتاد به جونش و هر چی سر و صدا می کرد بیشتر می زد، هر چی بهش می گفتم اگه یکی دیگه بزنی مامانی و صدا می زنم باز می زد و لحظه ی آخر از گوشه ی چشم های گاو یه قطره اشکِ درشت اومد پایین. هنوز از بهتِ گریه کردنش در نیومده بودم که مامانی رسید! گاوه نجات پیدا کرد!

آبجی بزرگه از مدرسه که می یومد، یه اردکِ پا شکسته پیدا کرده بود، تو جوب، خیسِ خیس! آوردش خونه. پاشو بستیم. یک هفته نشده سر پا شد. مامان اجازه داده بود که تو خونه راه بره. موقع ناهار همیشه نوک می زد به پام. ماکارونی خیلی دوست داشت، مثلِ من:)

می خواستیم بریم خونه ی مامانی، اردکه رو بردم! اومده بود. دلش تنگ شده بود. بازی کردیم. رفتم به اردکه آب دادم دیدش. تهدیدش کردم که اگه بری سمتِ اردکه مردی. رفته بودیم زیر پنکه سقفی از پایین آ می کشیدم که صدام برگرده، بر نمی گشت! یهو دیدم نیستش! پریدم تو حیاط داشت می رفت بیرون گفتم کجا؟ گفت کار دارم تو خونه مون...

نیم ساعت بعد دیدم مامان داره یواشکی یه چیزی و گوشه ی باغچه چال می کنه. خفه اش کرده بود...

پ.ن: ادامه داره... نمی دونم چرا مرور؟؟:)
  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۴
  • خانم انار