آپلود عکس

یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

یادداشت های خانم انار

از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی







عزیزم. عزیزم. عزیزم. قربانت بروم. دوستت می‌دارم. دوستت می‌دارم. یک لحظه از مقابل چشمم دور نمی‌شوی. نفسم از یادت می‌گیرد و خونم در قلبم طغیان می‌کند. شاهی، دوستت دارم. دو روز است که نتوانستم برایت نامه بنوسم و وجدانم همین‌طور عذابم می‌دهد. دیروز که شنبه بود همراه گلُر و هانس و دختر کوچکشان[۱] و سیروس رفتم به راولنسبورگ[۲] تا تعطیل آخر هفته را پهلوی امیر بگذرانم. ما که چهار نفر بودیم و امیر هم با زن و بچه‌هایش و مهرداد روی هم می‌شدند پنج نفر و همه با هم می‌شدیم نُه نفر و نُه نفر شدن و نُه‌نفری زندگی کردن حتی اگر برای دو روز هم باشد یکی از آن چیزهائیست که مرا خفه می‌کند. نمی‌دانم چرا تحمل جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم. من آنقدر به تنهائی خودم عادت کرده‌ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می‌کنم. تا دور هستم دلم می‌خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می‌شوم می‌بینم اصلاً استعدادش را ندارم. برای اینکه خودم را سرگرم کنم هی رفتم توی آشپزخانه و ظرف شستم و ظرف شکستم و هی آمدم توی اطاق و با بچه‌ها دعوا کردم یا تلویزیون تماشا کردم. هوا هم آنقدر بد بود که حتی نمی‌شد پنجره را باز کرد. یا طوفان بود و خاک و صدای شکستن شاخه‌های درخت‌ها می‌آمد و یا باران بود و مه و سرمای شدید. و بالاخره هم سرما خوردم و آن‌چنان سرمائی خوردم که وقتی برمی‌گشتم پشت ماشین زیر چهار تا پتو دراز کشیدم با گلوی روغن‌مالیده و سردرد وحشتناک و سرفه و هزار چیز غیرقابل تحمل دیگر و حالا هم که دارم این نامه را برایت می‌نویسم آنقدر تب دارم که چشمم باز نمی‌شود. هوای اینجا خیلی بد است. من‌که ‌‌هیچ‌وقت مریض نمی‌شدم از وقتی که از ایران آمده‌ام اقلاً نصف مدت را مریض بوده‌ام.


قربانت بروم. دارم مزخرف می‌نویسم. دارم حرف‌های بیهوده می‌نویسم. دیگر تمام شد. فردا که دوشنبه است می‌روم و بلیط هواپیمایم را می‌برم برای رزرو کردن صندلی. خیال دارم برای دوشنبۀ دیگر که سوم مرداد می‌شود رزرو کنم. می‌خواستم جمعه بیایم ام بچه‌ها نمی‌گذراند. هنوز هم نمی‌دانم که جمعه بیایم یا دوشنبه. فردا ‌همه‌چیز معلوم می‌شود. بلافاصله برایت می‌نویسم. نمی‌دانم باید برایت تلگراف بزنم یا نه و نمی‌دانم اگر تلگراف بزنم به فرودگاه می‌آئی یا نه. اگر می‌نویسم ”نمی‌دانم“ برای این نیست که فکر می‌کنم اهل آمدن نیستی بلکه برای اینست ‌که فکر می‌کنم شاید فرصت و امکان آمدن برایت وجود نداشته باشد. شاهی، قربانت بروم، اما من راستی راستی راستی احتیاج به دیدن تو در همان لحظۀ اول دارم. اگر سرنوشتم این باشد که ترا دوباره ببینم باید در همان لحظۀ اول ببینم. این دوروزه هم هیچ خبری از تو نداشته‌ام. شاید فردا نامه‌ات برسد. اگر قرار شد جمعه بیایم فردا و پس‌فردا هم برایت می‌نویسم و دیگر نمی‌نویسم چون اگر بنویسم بعد از خودم می‌رسد. اما اگر قرار شد دوشنبه بیایم تا چهارشنبه برایت می‌نویسم. دیگر نمی‌توانم بنویسم.


از وقتی که به برگشتن فکر می‌کنم و می‌دانم که دیگر دارد خیلی خیلی نزدیک می‌شود نمی‌توانم بنویسم. انگار نوشتن کار باطلی است. یک کار غیراصلی است. دیگر می‌خواهم گوشۀ اطاق بنشینم و چشم‌هایم را روی هم بگذارم و ‌هرچه را که پیش خواهد آمد در ذهنم بسازم و تماشا کنم. وقتی که از راولنسبورگ برمی‌گشتم تمام راه را به تکرار این رؤیا گذراندم. هی دیدمت که آمدی و آمدی و آمدی تا به من رسیدی و مرا نگاه کردی و مرا گرفتی و مرا بوسیدی و مرا بوسیدی و بوسیدی و بوسیدی و من سست شدم و بی‌حال شدم و میان دست‌های تو از خود رفتم و باز از اول دیدمت که آمدی و آمدی و آمدی…. قربانت بروم. قربانت بروم نمی‌دانی چه حالم بد است و همین‌طور دارد بدتر می‌شود. مثل مست‌ها هستم و اصلاً نمی‌دانم دارم چه می‌نویسم.


راستی فراموش نکن که به زهراخانوم از آمدن من بگوئی. عادت داشت که همیشه در غیبت من اسباب‌های اطاق‌ها را جمع می‌کرد. و شاید حالا هم همین ‌کار را کرده باشد. آخ، قربانت بروم. دلم با تو در اطاق خودم بودن را می‌خواهد. آن بعدازظهرهای گرم بیهوش‌کننده و آن خواب‌های تابستانی و آن عریانی سراپای ترا چسبیده به عریانی سراپای خودم می‌خواهد. یعنی می‌شود ‌می‌شود که دوباره ببینمت و ببوسمت، می‌شود؟ شاهی‌جانم، باید برایم دعا کنی. قربان لب‌های عزیزت بروم. قربان چشم‌های عزیزت بروم. قربان بند کفش‌هایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم.


الان یک‌مرتبه یاد سیروس افتادم. راستی مثل فاحشه‌ها شده و خودش هم می‌داند که شده و از این قضیه درد می‌کشد و می‌داند که من هم می‌دانم که درد می‌کشد و اینست‌ که سعی می‌کند بگوید نه خیلی هم از وضع خودش راضی و به این جنسیت مشکوک خودش مغرور است و همین‌جاست که دیگر کارهایش دردناک می‌شود. از آن آدم‌هائیست که فکرمی‌کنم یک ‌روز در نهایت خونسردی باید خودش را بکشد. با وجود اینکه رفیق و هم‌صحبت خیلی خوبیست ا



ما واقعاً بعضی‌وقت‌ها جلوی مردم حسابی خجالتم می‌دهد. به هرکس و ‌همه‌چیز بند می‌کند و می‌خواهد همراه همۀ مردها راه بیفتد و شب را با آنها بگذراند و خیلی بد است. من بعضی‌وقت‌ها فرار می‌کنم تا نباشم و نبینم. درست مثل فاحشه‌ها شده و اصرار هم دارد که این‌طور باشد.


شاهی‌جانم، چرا دنیا اینقدر پر از چیزهای وحشتناک است؟ پر از محکومیت‌های وحشتناک است؟ پر از نیاز‌های وحشتناک است؟ پر از بیماری و جنون است؟ دیروز اینجا در مونیخ یک نفر مرد خودش را به دار کشیده و علتش این بوده که در جریان پخش مسابقۀ فوتبال آلمان و سوئیس تلویزیونش خراب می‌شود و چون نمی‌تواند بقیۀ مسابقه راتماشا کند از عصبانیت اول تلویزیون را می‌شکند و بعد خودکشی می‌کند. این خبر برای من خیلی عجیب بود. زندگی به یک چنین علاقه‌های کوچکی بسته شده و این علاقه‌ها با همۀ کوچکی‌شان حیاتی هستند و با وجود این به دست نمی‌آیند. قربانت بروم. من‌ که ترا دوست دارم. من ‌که ترا دوست دارم. من ‌که ترا دوست دارم.


دیگر نمی‌نویسم چون واقعاً حالم وحشتناک بد است.

تا فردا

می‌بوسمت

فروغ

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۹
  • خانم انار
قدیم ترها، خونه ی مادر بزرگه قدر از اینجا تا جاهای خیلی دور رفتن با پای پیاده برای من و روانشناسه فاصله داشت، همیشه دل دل می زدم که زودتر برم کلاس اول و سواد نصفه نیمه ام مثلا کامل شه تا خودم تنهایی بتونم برای خاله کوچیکه نامه بنویسم. همین هم شد تا قبل اینکه بیایم به این شهر و خونه و سواد کامل شه قد خوندن نوشتن، تا قبل اینکه خودکار به دست بشم، تا قبل کلاس چهارم هفته ای یکبار از همه چی می نوشتم. از دعواها و کتک کاری هایی که با مریم همسایه داشتم تا نمره ها و امروز از تصمیم کبری دوبار نوشتم. ته اش هم یک مثلا امضایی داشتم و صبر می کردم دایی، خاله ای، عمویی خلاصه قوم و خویشی بخواد بره خونه ی مادر بزرگه:) نامه رو مهر و موم می کردم و اینقدر می پیچیدمش که پستچی حتی سعی هم نکنه بازش کنه و هفته ی بعد نوبت خاله کوچیکه بود که بنویسه. یکی برای من می نوشت، یکی برای روانشناسه! 

حالا وسط این همه تکنولوژی، تلگرام و واتس اپ و اینستاگرام و..... وسط این همه دلم لک زده واسه یه برگه از وسط دفترهای دولتی، مداد استدلر جیگری با پشتِ سفید، پاکن سه گوش سفید که بوی نوزاد میداد. یک قلم بردارم بنویسم. یه قلم بردارن بنویسن، از همه چی بگن. از نمره ها، از دعواها، دل شکستن ها از دردها... دلم لک زده یک روز پستچی به جای پرت کردن هفته نامه تو حیاط بی هیچ حرفی و نشونی زنگ و بزنه بگه خانم انار؟ نامه دارین:) اما تکنولوژی تخت گاز زیرمون گرفت، خودمون و زندگی هامونُ، دلخوشی هامونُ! شاید الان واسه همینه همیشه تا از یه راه رسیده ای از سمت خونه مادربزرگه میاد یه تیکه از وجودم گم و گور میشه!
 
پ.ن: من با دهه شصتی ها بزرگ شدم، شما ببخشین:))



  • خانم انار

امروز ششم فوریه است، روز جهانی مبارزه با ختنه ی زنان! 

درست شنیدید، ختنه ی زنان! مساله ای که از زمان های دور خصوصا در آفریقا و خاورمیانه رواج داشته و هنوز البته به صورت غیر قانونی وجود داره!

تا حالا نشنیدم دین، مذهب یا دولتی از این مساله پشتیبانی کنه یا حتی در صورت مشاهده ی عینی و اثباتی از کنارش گذشته باشه و معمولا به 

صورت کاملا زیرزمینی، با ابزار غیر بهداشتی و بدوی انجام میشه! متاسفانه الان طبق آمار هایی که البته به سختی گرفته شدن این عمل تو 

کشورهای خاورمیانه خصوصا پاکستان ،افغانستان و کشورهای عربی و نقاطی از ایران مثل بندرعباس و کردستان هنوز به صورت یک سنت اجرا میشه. 

این مساله هیچ ربطی به فمنیسم نداره و صرفا جهت بهداشت و سلامت روان و جسم زنان هست و مبارزه با اون واجبه. اولین گام مبارزه با همچین 

عمل غیر انسانی آگاهی داشتن در مورد اون مساله است. لطفا ششم فوریه و ختنه ی زنان رو بشناسیم و با اون مبارزه کنیم نه شو آف! 


دو لینک از ویکی پدیا در مورد عمل ختنه و خصوصا ختنه ی زنان رو حتما بخونید و اگر صلاح دونستید این پست من رو باز نشر کنید. مرسی!


لینک یک   و لینک دو 


پ.ن: کامنت دونی بازه صرفا جهت بازنشر اطلاعات + از باز نشر عکس های مربوط به این قضیه بگذریم...

  • خانم انار
  • ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۷
  • خانم انار

کاش آدمها هیچ وقت بر نمی گشتن سراغت

تمامِ حس هات قاطی میشه

نفرت

عشق

بی اعتنایی

فکر و فکر و فکر

پ.ن: فراموشش کن عینِ یه آلزایمری!

عکس: من تو فصلِ کوچم گیر کردم! 

ولی باید ادامه بدم کوچ رو برم برم برم

شاید اون موقع دیگه هیچ کس پیدام نکرد! 

آسمون مثلِ زمین گرد نیست!

  • ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۵
  • خانم انار
میگن اون چیزی که نکشتت قوی ترت می کنه و اینها! نمی دونم راسته یا نه ولی گذشتن و رد شدن اتفاقات از آدمها اثر خودش و می زاره! حتی شده یه خط لابه لای ابروها یا یه تار موی سفید درست وسط بیست و چند سالگی

پ.ن: ما دل لرزه داریم برای جوونیِ یه عزیز
  • ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۱۵
  • خانم انار


هر وقت گربه سیاهی زل می زد توی چشمام خاتون تند تند زیر لب یه چیزایی می گفت و بعد آب دهنشو‌ می نداخت کف زمین سمت گربه هه!  گربه هه هم دیگه زل نمی زد و می رفت رو‌ دیوار و  از سر طاق در رد میشد و میرفت خونه ی گلی! حتمنی عزت خانوم هم مثل خاتون با صلوات گربه رو از سر دالانوی دری جایی رد می کرد بره! شنیده بودم یه بار گفته بود گربه سیاها جنن! میرن تو جلت گربه میان تو‌خونه ات میوفتن به جون خونه زندگیت! یه وخ با چوب و جارو نزنیش! ولی من گربه سیاهه رو زده بودم، با چوب هم زده بودم! جنی هم میشدم مهم نبود. گلی خیلی ماهی قرمزشو دوست داشت #انار

  • ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۶
  • خانم انار

یک جایی بین عکس های سه در چهار توی کیف پولم دارم جون میدم

همین! وسلام

  • ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۷
  • خانم انار

مامان بزرگم وسط سختی ها و نامهربونی های روزگار که شده بود یک بار با همون زبون و لهجه ی دوست داشتنیش گفت: خدایا کو راستی؟؟؟( کجایی) 

نمی دونم چرا مامان بزرگ وسط این همه غلط خدا رو تو راستی میبینه!!


  • ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۸
  • خانم انار

6

ضعف کرده از قهوه ی سر شبی چپیده ام لای پتو، فشار پایین، ضربان قلب درست توی دهن. 

سرخوش از مرگی که زیر جیغ جیغ کردن دخترهای حیاط اتفاق می افته!

بدون اینکه واقعا بمیرم!

سرمو می کشم زیر پتو... دم... باز دم...قلبی که تو‌دهنمه....

پ.ن:

یک لحظه خواستم .

چون کودکى که ناشیانه دست در آتش فرو بَرَد

خواستم تو را ...


گروس عبدالملکیان


  • ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۸
  • خانم انار