یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

267: شما یک زن سیاه پوش که گمشده باشد را می شناسید؟

  • ۱۴:۳۳
تا هشت سالگی توی شهرک زندگی می کردم، شهرکی که نصف خیابون هاش هنوز آسفالت نشده بود و حتی برای مدرسه رفتن باید سه تا محله رو بالا می رفتیم، تا به نگهبانی برسیم، از اونجا یه اتوبوس ما رو به مدرسه می رسوند. تو سوپر مارکت های شهرک، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می شد اما دو تا چیز هیچ وقت نبود:آب نوشیدنی و کتاب. حتی کتابخونه ای هم نبود.

اما  پیکان بابا بود،بابا هر چند وقت یک بار نوبت کتاب خریدن داشت و برای هر کسی کتاب مخصوص به خودش رو می خرید. کتاب های مخصوص به من لاغر بودن و دو تا خط بیشتر نداشتن،بیشترش عکس بود! آخرین زمستونی که تو اون خونه بودیم بابا باز هم کتاب خرید :سفید برفی، سیندرلا، خانه ی شکلاتی، دختر کبریت فروش، کدو قل قل زن و  چند تا کتاب شعر که یکیش در مورد گربه ها بود، گربه های بدجنسی که هیچ کدومشون به خوبی گربه ی شاعر نبودن. خواهرم گفت هفته ای دو تاشو بخون وگرنه تموم می شن. گوشم بدهکار نبود،همش رو یه روزه خوندم. بعد مدرسه، تند تند دفترهامو سیاه کردم و بقیه ی روز و رو رخت خواب های تا شده تو اتاق کوچیکه که حکم انبار رو داشت ،کتاب می خوندم. غروب نشده بود که کتابام تموم شد و من موندم و یه حجم عظیم غصه که حالا بقیه ی روز و چی بخونم؟؟

از رو رخت خواب ها اومدم پایین و وسایل مامانم یه مجله " زن روز" پیدا کردم،ورقش می زدم که رسیدم به یک ستون بالاش با فونت درشت و رنگ قرمز نوشته شده بود:"داستان دنباله دار..." وسط های داستان بود،یک زن که توی کوچه یا خیابونی گم شده بود و دنبال چیزی یا کسی می گشت. پایین ستون با سیاه قلم یه کوچه ی دراز و بی انتها بود که یه حجم سیاه وسطش راه می رفت. خوندم و مشتاق که بدونم اون خانم دنبال چی می گرده و پیداش می کنه یا نه رسیدم به:"ادامه ی داستان را در شماره ی بعدی بخوانید" اما شماره ی بعدی وجود نداشت. مامان دیگه "زن روز" نخرید. میگفت الگوی برش های خیاطیش سخته!

اون شب موقع شام مامان منو از روی کوه رخت خواب ها بیدار کرد و برد پایین. اون شب تا الان همیشه نگران یک زنِ سیاه پوشم که توی کوچه ی بی انتها دنبال چیزی یا کسی می گرده و گم شده...

پ.ن: یکی از اولین تصویرهایی که از بچگی موقع کتاب خوندن یادم مونده.امروز روز جهانی کتاب_گونه ای از دوست_

عکس: کتاب خانه ی رویایی(منهای کله ی بریده شده ی حیوان در انتهای تصویر)




260: کوچ بنفشه ها

  • ۱۸:۴۴
روزهای آخر اسفند، روزهای شلوغ و خسته ی یک زمستان کم جان، روزهای غیلوله زدن وسط ملافه های شسته و نو، لای بوی شیشه پاک کن و سفید کننده و رخشای آمیخته شده به شب بو ها و بنفشه های صندوقی. گفته بودم خانه ها بو دارند، ولی بوی اسفند توی همه خانه ها اشتراکات زیادی دارد.
 از بوی اسفند و خستگی ناشی از دویدن هایش که بگذریم، اسفند موسیقی خودش را دارد. موسیقی اسفند، توی اتاق جدید،پروازهای پشتِ سر هم هواپیماهای مسافر بری است، صدای سکوتِ گنجشک ها و صداهای ممتد زاغ ها، صدای ماشین هایی که از روی پل رد می شوند، صدای حباب های درشت ماهی قرمز توی تنگِ آب و آخرِ همه ی صداها صدای فرهاد وقتی با انگشتانش روی پیانو می رقصد:
"ای کاش آدمی
وطنش را همچون بنفشه ها
می شد با خود ببرد هر کجا که خواست."(کلیک کنید)


پ.ن: سال نو(پیشاپیش) مبارک.

 

258: تنگی میان سینه ی ماهی

  • ۲۳:۱۶

شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس

از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس

شب به کویت مردمان را نیست خواب از دیده‌ام

گر زمن باور نداری از سگان خود بپرس

شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا

می‌کنی چون لطف باری از زبان خود بپرس

دور از آن کو تا به کی باشی دلا بی خان ومان

این چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس

حال بیماران خود هرگز نمی‌پرسد چرا

وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس

251: پایان شادی وجود ندارد

  • ۲۰:۰۱

هر وقت از جلوی آن دبیرستان پسرانه رد می شوم، یاد نقل قول و داستان همیشگی می افتم که : فلان مدرسه قبول شده بود و از پس آزمون ورودی با بالاترین نمره برآمده بود اما بعد از یک هفته کاری کردند که مجبور شود برگردد.هربار هم حسرت می خورم، چون استعدادش را بارها دیده ام. گاهی هم که حوصله اش سر می رفت استعداد هایش را لا به لای دفترهای من جا می گذاشت. بعد از آن ماجرا، هیچ چیز در زندگی اش درست پیش نرفت،هیچ چیز! از درس و مهندسی برق گرفته تا ثبات شغلی و حتی ازدواج. کاری هم از دستِ هیچ کس بر نمی آید.


دیروز دوباره از جلوی آن مدرسه رد شدم. قصه ی آشنا برایم تکرار شد. مثل قصه ای که از یک نوار کاست می شنیدم، بارها و بارها،آنقدر که هنوز صدای حسن پور شیرازی در بنِ استخوان هایم هست. اما قصه های تکراری که همیشه مثل قصه های کودک، پایان شاد ندارد. امروزمی بینم که بعدا دلسوزی می کنند،که دفتری داشت، دلی داشت،استعدادی داشت.... امروز می بینم که بعدا هیچ چیز در زندگی ام درست پیش نخواهد رفت. چون مجبورم برگردم و برگشتنی که دلت همراهت نباشد،برگشتن نیست.

پ.ن: انتهای قصه. دیگر تلاشی نمی کنم و همه چیز، هیچ چیز می شود


248: و دغدغه ها ی نوجوانی هنوز با من است

  • ۲۳:۴۷

کتابخانه ی خاک خورده را مرتب کردم، کتابخانه ای که از دوازده سالگی دو بخشی شد و الان سه بخشی شد. و اگر کسی را برای حرف زدن داشتم، چهار بخشی میشد.:)

لا به لای کتاب ها یک پوشه پر از نوشته پیدا کردم، عجیب که نیست، ولی گاهی خودم را هم غافل گیر می کند. ولی اگر انشاهای نوشته شده در کلاس زبان نبودند، باید بیشتر غافل گیر می شدم که هنوز سالم، هستند. 

عنوان هایشان را که می خواندم، از یک دختر تازه نوجوان آن روزی کمی بعیدند. طبیعت،انسانیت،کودک کار، بچه دار شدن، کولون سازی انسان! خط سوم یکی شان نوشته بودم :

Is human created to overcome nature?

زمان رفت، سوال عوض شد. اصلا چرا این کثافت دوپا را آفریدی؟

247: درخت شدم

  • ۱۵:۰۴
گفته بود که کنار هر چیزی که گفتم، ننوشتن برای تو سم است. بنویس، زمانت را،خودت را! نه از این نوشتن هایی که اینجا می نویسم. نه! منظورش زخم زدن به قلم بود، به کاغذ! ریختنِ هر احساسی روی تنِ کاغذی که درخت بود.... درخت!؟

بامداد، ساعت های اولیه ی بیست و هفتم امرداد 1396 به کاغذها قسم خوردم و نوشتم، قلم توی تنش فرو که می رفت، گمان کن که حرف هایم جان بگیرند، چه جانی از لجن بر می آید جز مرداب شدن؟؟!

در مرداب که فرو رفتم، بند آخر را نوشتم و "تمام تنی که درخت می شود"*، تویِ کاغذ فرو رفتن، نفس بریدن، نوشتن و کاغذی که درخت بود_هیچ، درخت شدم.

پ.ن: مرداد:میرا _امرداد:نامیرا... نه اشتباه تایپی است، و نه بی هدف نوشته شده است:)

*از لا به لای نوشته های منتشر نشونده_انار

۱ ۲ ۳
از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan