- دوشنبه ۷ خرداد ۹۷
- ۲۲:۱۹
پ.ن: بویِ خون تو بینی خودته،شوریش زیر زبون خودت (نفهمی از خود خاموششه)
و انار نام دیگر من است
شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس
از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس
شب به کویت مردمان را نیست خواب از دیدهام
گر زمن باور نداری از سگان خود بپرس
شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا
میکنی چون لطف باری از زبان خود بپرس
دور از آن کو تا به کی باشی دلا بی خان ومان
این چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس
حال بیماران خود هرگز نمیپرسد چرا
وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس
روزهایی هست که ناگهان دستِ همراهت را بکشی و با خودت ببری به جایی که قسمتی از روح تو آنجاست و همه جاهای شبیه به آن. امروز برای من از همان روزها بود. توی آمادگاه قدم زدن برای من زندگی است. زیرزمینِ رو به روی هتل عباسی،هر چند شبیه به قدیم ترها نیست،اما هنوز دوست داشتنیست. دست همراه را گرفتم و بردم زیرزمین. موزه ی حوزه هنری اصفهان. سازه های فلزی و یک دنیا حرف، عشق، ادبیات،شعر و سنجاق.
سنجاقی که اختراع فلزی دیگری بود، شخصی خریدش و میلیونر شد. سنجاق پرسپونه* و سنجاق هایی که ما بودیم. آدمها، آدمهای امروزی،مادرها، بچه ها، قلب های شکسته،قضاوت ها،آدمهایی که احساسشان سنجاق بود،سنجاق بودنشان احساس.
سنجاق هایی که از روی دیگران رد می شدند، سنجاق هایی که رویا داشتند، سنجاق های شکسته، سنجاق هایی به دنبال خدا،سنجاق هایی که سنجاق می خوردند، سنجاق های امیدوار، سنجاق هایی که خانواده داشتند، اما نداشتند، سنجاق های بی دل، پُر دل و...
سنجاق شدیم به موزه، به حرف های سنجاق ها. به مهدی بدری که هنر را حرف زد. شما چطور؟ تا به حال سنجاق بوده اید؟ سنجاق شده اید؟
*همسر ادیسیوس، که خواستگار سمجش برایش لباسی با 12 سنجاق هدیه آورد
پ.ن: چه دیر فهمیدم این گوشه ی دنج و دوست داشتنی رو، فردا روز آخره:)
هر وقت از جلوی آن دبیرستان پسرانه رد می شوم، یاد نقل قول و داستان همیشگی می افتم که : فلان مدرسه قبول شده بود و از پس آزمون ورودی با بالاترین نمره برآمده بود اما بعد از یک هفته کاری کردند که مجبور شود برگردد.هربار هم حسرت می خورم، چون استعدادش را بارها دیده ام. گاهی هم که حوصله اش سر می رفت استعداد هایش را لا به لای دفترهای من جا می گذاشت. بعد از آن ماجرا، هیچ چیز در زندگی اش درست پیش نرفت،هیچ چیز! از درس و مهندسی برق گرفته تا ثبات شغلی و حتی ازدواج. کاری هم از دستِ هیچ کس بر نمی آید.
دیروز دوباره از جلوی آن مدرسه رد شدم. قصه ی آشنا برایم تکرار شد. مثل قصه ای که از یک نوار کاست می شنیدم، بارها و بارها،آنقدر که هنوز صدای حسن پور شیرازی در بنِ استخوان هایم هست. اما قصه های تکراری که همیشه مثل قصه های کودک، پایان شاد ندارد. امروزمی بینم که بعدا دلسوزی می کنند،که دفتری داشت، دلی داشت،استعدادی داشت.... امروز می بینم که بعدا هیچ چیز در زندگی ام درست پیش نخواهد رفت. چون مجبورم برگردم و برگشتنی که دلت همراهت نباشد،برگشتن نیست.
پ.ن: انتهای قصه. دیگر تلاشی نمی کنم و همه چیز، هیچ چیز می شود
نمی دانم، شاید پس این همه نا امیدی این آخرین بار است که برایت می نویسم. البته هر بار گفته ام و باز نوشتم،هر بار گفتم یا تمام می شود، همه چیز،حتی من تمام می شود، یا درست می شود، اما نشد. انگار کن از ازل قرار بوده که نشود، همیشه نشود. همه جا نشود.
امروز را یاد آن خیابان پاییز زده بودم. دست در دست، رو به جلو می دویدیم و طوفان درست پشتِ سرمان بود. خبر نداشتیم؟نه نه اصلا بی خبر نیستیم. آدمی هیچ گاه از چنین طوفان هایی بی خبر نیست. ولی وقتی که زندگی را نفسی نباشد، وقتی خفتِ تحمل ناپذیر، ریشه ی زیر پایش بشود و هر چقدر هم بخواهد و تلاش کند دامن او را هم بگیرد، باید در همان طوفان بدود.
مثل همین حالا که مادربزرگ،اسم خودش و مرده را یادش نمی آید، ولی می داند که سال روز مرگش هجده ام دی ماه است و می داند جوان بود که رفت. نشسته است و لالایی می خواند، وسط هق هق هایش تش* را می شنوم، با گوش با بینی.
گفته بود،آتش گرفت، از رعد و برق آتش گرفت. مثل همان صاعقه ای که میانمان خورد،ندیدیمش،نشنیدیمش ولی خورد. همان دمی که بی خیالِ طوفان به امیدواری می دویدیم. خورد و تو را برد، به جایی که تمام نامه ها برگشت می خورد. به جایی که تو اینجا نیستی.
مادربزرگ گریه می کند و یادش نمی آید. و همه یادشان نمی آیدو مثل من هنوز امیدوار نامه می نویسند و از رویاهایشان خیابانی می سازند پاییز زده!
*آتش
پ.ن هجدهم دی ماه یک هزار و سیصد و نود وشش_آتش... +365 روزه شدم
کتابخانه ی خاک خورده را مرتب کردم، کتابخانه ای که از دوازده سالگی دو بخشی شد و الان سه بخشی شد. و اگر کسی را برای حرف زدن داشتم، چهار بخشی میشد.:)
لا به لای کتاب ها یک پوشه پر از نوشته پیدا کردم، عجیب که نیست، ولی گاهی خودم را هم غافل گیر می کند. ولی اگر انشاهای نوشته شده در کلاس زبان نبودند، باید بیشتر غافل گیر می شدم که هنوز سالم، هستند.
عنوان هایشان را که می خواندم، از یک دختر تازه نوجوان آن روزی کمی بعیدند. طبیعت،انسانیت،کودک کار، بچه دار شدن، کولون سازی انسان! خط سوم یکی شان نوشته بودم :
Is human created to overcome nature?
زمان رفت، سوال عوض شد. اصلا چرا این کثافت دوپا را آفریدی؟