یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

316: مگه مادرت مرده؟

  • ۱۵:۵۳

مامانم وقتی گشنه می مونم، رو کاناپه می خوابم، از زور میگرن چنگ می زنم به رویه ی بالشت و خیلی وقت های دیگه بهم میگه :" رود بی دا"*

تو کتابخونه ی دانشگاه دو تا صندلی رو چفت کردم کنار هم، خوابیدم. مامانم اومد بالای سرم گفت:" رود"

از خواب پریدم و به اندازه نه ماه کامل و ششصد کیلومتر دلگیری ام رو ریختم لابه لای کتاب شعر قرن بیست آمریکا!

 

*فرزند بی مادر

پ.ن: هیچی :)

314: بلوغ های نارس

  • ۰۱:۲۳

آینه ی گرد را که از روی دیوار برمی دارم، علاوه بر تبخال پت و پهن و دردناکی که عدل اندازه ی نصفه ی یک سکه ی پانصدیست، جوش ریزی روی شقیقه ام درست کنار آن دسته ی سفید رو به زیاد شدن نشسته است. شبیه آن جوش های ریز و بی رنگی که حوالی ده سالگی یک شبه روی صورتم نشست.

 

رفته بودم نان بخرم؛ دست هایم به جیب های پالتوی صورتی بزرگی که بابا سر خود خریده بود نمی رسید؛داخل  نانوایی شدم و در صفِ سیاهی از زنان ایستادم، دست هایم گرم شد و چشم هایم به چشم های قهوه ای شاطری که انگار اولین بار بود می دیدمش، تا یازده سالگی هر روز دست هایم به جیب هایم نرسیده خزیده بودم توی نانوایی و توی صف می ایستادم، اگر کسی هم جلوتر از حقش نان می گرفت خوشحال می شدم. تا همان زمان که بلوغ شروع به خزیدن روی بدنم کرد...

 

چند روز پیش؛ بعد از سال ها رفته بودم نان بخرم، نمی دانستم صف کجاست، شاطرکدام است نانوا چرا همیشه گوشه ی لبش سیگار نشسته؟نگاهِ خیره ی بد رنگی روی من بود و اخم های در هم و چین پیشانی حریفش نبود؛ دست هایم هنوز به جیب هایم نمی رسد! نرسیده ام!

 

پ.ن: نرسیدیم :)

عکس: چی بگم؟

 

313: به آدمی که شد(ی)م

  • ۰۱:۱۰

|اول نوشت: این روزها که اینجا نیستم جایی هست که مخفیانه(!) در آن می نویسم، از روزمرگی ها گرفته تا هر چه که دوست دارم از شعر، فیلم و موسیقی. در سکوت و خلوت یک جمعیت ده دوازده نفره که سکوت کاملند! اگر دوست داشتید شما هم به جمع مان اضافه شوید حتما برایم کامنت بگذارید |

 

نوشته بود، به سادگی نوشته بود :"تو زندگیم همیشه دوست داشتم کلمه ی توی پرانتز باشم، از نزدیک شدن بیش از حد آدمها بدم میاد. از اینکه هیچ حسی بهشون ندارم هم." و صدای هندزفری رفت روی :"هیچ کس مثل من به این دقت گناه نمی کنه!" * ولی این گناه در نظرش می ارزد. این پرانتزی که دور خودش کشیده را دوست دارد و همه جا با خودش کشان کشان می بردش، حتی سر کلاس و بین همکلاسی ها جایی که باید تعامل داشت! ندارد! مثل سالهای دبستان نیست که از سر خجالت و تحقیر با هیچ کس دم خور نشود،نه! نمی ترسد ولی نمی خواهد.

دلش به حال آدمهای درست و درشتی که سمتش می آیند می سوزد، می آیند برای حرف،دوستی و این اواخر عشق شاید! سکوت جواب می گیرند. سکوت تلخِ گزنده! در نظرش می ارزد! می ارزد و گاهی هم فکر می کند:" در حقشون لطف کردم، همین اول کار ناامید بشن خیلی بهتره تا دلبسته تر بشن."

در سکوت، در کتاب،شعر و در موسیقی داخل پرانتزش زندگی می کند، می چرخد، داشت به بی کلامی که یادش نمی آمد کدام از این آدم هایی که به پرانتزش نزدیک شده بودند فرستاده بود، گوش می کرد که دو دختر از کنارش رد شدند و بوی عطرشان پرتش کرد به سه سال پیش! کسی بود که داخل پرانتز بود، و شده بودند دو دختر با یک عطر!

از زیر لب و چشمانش می گذرد:"می ترسم" ایستادن بیهوده است، می چرخد و راه نرفته رو روی نیمکت ولو می شود.

 

پ.ن: (می ترسم)  +*ه.پ

 

عکس:نقاشی از aoki tetsuo

 

310: وسط روزهای سخت

  • ۲۲:۱۲

روزهای سخت و تلخ، کُشنده و کِشنده ای بود! این فصل گرمِ شاد و رنگی برای همه، سیاه مطلق گذشت. گله ای نیست!

وسط همین روزهای سخت، یک سال از من کم شد و یک سال روی عدد شناسنامه ام رفت! دقیقا چهل روز بعد از ماجرا. گله ای نیست!

وسط همین روزهای سخت بود که فهمیدم، گله ای ندارم! غم که همیشه هست ولی پیروز این غم،تا اینجا، من بودم.

وسط همین روزهای سخت، بزرگ تر شد دلم! ضخیم تر :)

 

پ.ن: خوب نبودن هم هست ولی من کسِ دیگه ای شدم.

عکس:

Virgin Of The Pomegranate art/ Sandro Botticelli

307: مرگ که می بَرد و نمی بُرد

  • ۲۲:۱۸
حرف زیاد دارم ولی خفه ام، همین قدر که رسیدم؛ رفته بود، برای همیشه!

پ.ن: عنوان منم که نمی بُرم از تو :)


306: عادت های مریض

  • ۲۲:۳۴

به کبریت های نیم سوخته ی خیس قسم بخورم یا به تکه سوسیسِ چسبیده به کف ماهیتابه؟ به کندن پوستِ لبم، یا پوست های قهوه ای دلمه بسته روی زخم های حاصل از کفش های پاشنه بلند دو هفته ی پیش؟ به پخش شدنِ عطرهای ارزان قیمتِ مردانه وسط بوی سوخته ی پلو یا به بوی جوهر نمک اولِ صبح وسط بوی کثافتِ دستشوئی ها؟ به صدای زمخت یاالله گفتنِ تعمیرکار ساعتِ هفت صبح یا به صدای ریز و ملوس گربه های تازه پا گرفته یک ساعت پس از نیمه شب؟ به چه چیز اینجا قسم بخورم که بفهمی من تکه ی نا کامل این پازلم و فقط عادت می کنم! مثلِ سرامیکِ شکسته ی طبقه ی دوم هر چه با هر چیزی بندش می زنند باز دو روز بعد با کوچکترین وزنی تق! می شکند و با یک زخم تازه بیرون می زند. می خواستم سوار اتوبوس بشوم کارت زدم، تق! زیر نگاه تعجب آمیز مردم و گردن کج شده ی راننده به سمت آینه شکستم. اینجا وقت پیاده شدن کارت می زنند.

پ.ن: تفاوت های مریض :)


عکس: تکه ای که هی قورتش می دهم، این روزها :)





300: دیالوگ

  • ۰۰:۵۵

+گذری کن
که ز غم
راهگذر نیست مرا!


_نمی خوام! می خوام بمونم تو چشات!


#امیرخسرو_دهلوی


298: کابوس یک واقعیت

  • ۰۲:۰۱

باید به آهنگی که برام فرستاده بود گوش می کردم و لذت می بردم، عشق می کردم از این همه دوستی و دوست داشتن های از راه دور و مقاوم در برابر زمان. باید از فیلمی که تازه به دستم رسیده بود لذت می بردم یا شامِ نیمه آماده ای که مزه اش از همه ی غذاهای نیمه آماده ی اینجا بهتره! باید از خواب نیمه شب لذت می بردم، حتی از بیمارستان رفتن ها ی نیمه شب سعی در خندیدن و خندوندن مریضی که غم عزاداری رهاش نمی کنه! باید از هوای نیمه شب لذت می بردم، از نم  بارون، از خواب ِ یعد از اذون صبح! اما شب چهارم بود، شش صبح از خواب یک ساعته ی یک شب شلوغ تا صبح کشیده شده، عرق کرده و خیس از لزجی یک مار رو گردنم بیدار می شم! کثافت همه جا رو گرفت توی بغض و عجز قربانی می شم.


پ.ن: مثل یک گوسفند پروار شده برای مرگ


عکس: کابوس یک واقعیت



297: شب عاصی از یک غروب غمگین

  • ۲۳:۲۲
داشتم یه ترانه ی اصیل و قدیمی گوش می دادم که رسیدم به اصطلاحی که یه روز غروبِ غمگین که یادم نیست غمگینیش از چی بود مادربزرگِ غمبرک زده ام لا به لای حرفاش گفت و از کل کلمه هاش همون چهار کلمه موند گوشه ی گوشم! یه غروبِ احتمالا تابستونی که توی حیاط نشسته بودیم و به خورشیدی که هی سردتر می شد و هی رنگش تند و تیز خیره بودیم که هنوز بوی حیاط مادربزرگه مونده گوشه ی بینی ام. یه بوی تیز خوش آیند. مثل نون محلی هایی که می پخت. اونوقت ها مادربزرگه دستش نشکسته بود، کلیه هاش درد نمی کرد، زانوش ساب نرفته بود. همون وقت ها که صبح طلوع نشده شیر داغِ از پستان گاو می رفت برای جوشیدن که وقت صبحونه نون و پنیر بدون شیر نمونه. غمگینی مادربزرگ توی غروب تابستونی مونده گوشه ی دلم و هی تو ذهنم می چرخه :" تش منده گوشه دلوم."  که برسم به یه شب باهاری و عاصی از سفر یکی دو روز پیش و هی داغ دلم تازه بشه، دستام بلرزه، خنده هام بخشکه که "تش منده گوشه دلوم! " و هیچ کس نه نمی فهمه و نه قراره که بفهمه، که کلمه کمه واسه گفتنش!

پ.ن: حرفی دارم که از بیان آن عاجزم (وکسی آن را نمی فهمد)/ معنا



296: کپی برابر اصل

  • ۰۰:۴۵
از اینکه همیشه، روزی سه بار بعد از هر بار شستن استکان ها، سینی چای را فقط آب می کشید و پشتِ لوله ی آب می گذاشت متنفر بود. از صحنه ی لوله ی گچ گرفته روی یک سینک سابیده شده و یک سینی چای فقط آبکشی شده و قهوه ای از لکه های چای، آنقدر قهوه ای که معلوم نبود اصلا چه رنگی بوده! از همان چند تفاله ی ته مانده روی سینک هم! قد و سنش باهم قد نداد بیشتر از اینها متنفر شود، از دم کنی زرد و چرک، از دستگیره های نصفه سوخته و...
بیست ساله که بود داشت زیر غذای سر رفته روی گاز را خاموش می کرد، و آخری را زیر بغل زده بوده و تکان تکان می داد تا وق وق اش ببرد! سینی چای را با یک دست آب کشید و پشتِ لوله گذاشت، چند تفاله روی سینک خشک شده بودند!

پ.ن: صحنه، تکرار، تنفر!

عکس: از سری پیشنهادات پینترست دوست داشتنی

از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan