یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

126

  • ۲۱:۲۳

آدمهای ساکت ترسناکن! مثل گاز شهری ، بی بو، بی صدا، آروم یهو یه روز که غفلت کردی با همون آرامش سمی ترین مرگ ممکن رو واسه اطرافیانشون به بار میارن... 

بیست و سه سالمه. از نظر مامان و بابام خیلی زیاده، از نظر آدمهای دیگه خیلی کم! خودم اما نه به پختگی بیست و سه ساله هام و نه به خامی بیست و سه ساله ها....

ساکتم، اندازه ی بیست و سه ساله ساکتم. آرومم گاز شهریم....

وقت مرگه! 

125

  • ۲۲:۵۵

من کند ترین، خجالتی ترین و سر به هوا ترین هفت ساله ی دنیا بودم. یادم می آید وقتی می پرسیدند که می خواهی چه کاره شوی بعد از دقیقه ها فکر کردن دستِ آخر به مادرم نگاه می کردم و می گفتم دکتر! شاید چون مادرم هر وقت لفظِ دکتر توی دهانش می چرخید، چشمانش برق می زد!

پنجم دبستان بودم که تازه فهمیدم، چقدر دلم می خواهد نویسنده باشم. اصلا قلم که توی دستانم می چرخید دیوانه می شدم. ولی خجالتی بودن و سر به هوا بودن کار دستم داده بود و محبوبِ کلاس که نبودم هیچ گاهی هم زیر لغاتِ وحشتناکِ معلم هایم خرد و خاکشیر می شدم و بعضی وقت ها هم مورد تمسخر همکلاسی ها قرار می گرفتم. یکی دو بار که به زبان آوردم دوست دارم نویسنده باشم با چیزی جز خنده یا حالا برو سر مشقت رو به رو نشدم. پس آرزویم را مخفی کردم. هر چه می نوشتم بعد مدتی پاره می کردم و دور می انداختم!

آن تابستان شونزده ساله می شدم، خاله دانشجویِ شهر ما بود. تصادف کرد! دست راست به گچ ترم تابستانه را با هم می رفتیم دانشگاه. استاد از دانشجوهایش سوال می پرسید دانشجوهایی که همه کارمند بودند و سن شان از حد معمول بالاتر بود. سوال ها رو بلد بودم، یاد گرفتنِ همان درسی که زمانی سر ندانستن و نفهمیدنش تمسخر می شدم باعث شده بود از میزان خجالتی بودنم کم بشود و حالا مثلِ بلبل و تند تند جواب تمام سوالات را می دادم...

آن تابستان مجبور شدم به خاله درس بدهم و به تعدادی هم شاگرد سرخانه. معلم شدم! از شانزده سالگی من تابستان ها معلم بودم و پاییز و زمستان هم پاره وقتی و گاهی. ادامه دار شد، در مدرسه، خانه و دانشگاه درس دادم و درس خواندم و تا حالا که امروز رسما معلمم.

امروز که عربی درس می دادم، متوجه شدم هنوز هم از عربی متنفرم و هیچ فرقی نمی کند معلم باشم یا شاگرد! امروز فهمیدم قایم کردنِ آرزویم و البته پیش آمد های آن تابستانِ شونزده سالگی و حس وظیفه، باعث شد به اولویت های دسته چندمم فکر کنم. به معلمی، به شاغل بودن! به عربی درس دادن! و این همان چیزی ست که حتی فکرش را هم نمی کردم!


پ.ن: نوشتنِ این متن دلیل بر نارضایتی یا رضایتِ کامل نیست + نمی دونم چرا دارم مرور می کنم(پیروِ پست های قبلی)

عکس :عربی را با ذره بین خواندیم!

106

  • ۲۲:۴۲

ولی انصافا گاهی هم خوشبخت منم که ندارمت

100

  • ۲۳:۱۴
شش سالم بود، اون چهار سالش بود. اونی که باید لوس و ننر می بود من بودم ولی نبودم! هر وقت جمع می شدیم دور هم من بودم و اون بود و دیگه هیچ بچه ی دیگه ای نبود. پس مجبور بودیم با هم کنار بیایم. با دعوا، کتک کاری و...! هر چند واسه بچه ها قلدر بودم اما زورم به هیچ حیوونی نمی رسید! نمی خواستم که برسه. فقط یک بار جوجه رنگی ها رو همه به کشتن دادم چون پوشکشون کردم! اما اون تا دلتون بخواد حیوون آزار بود! صحنه ی عجیبِ زندگیِ من گریه کردنِ گاوه! با سنگ و آجر افتاد به جونش و هر چی سر و صدا می کرد بیشتر می زد، هر چی بهش می گفتم اگه یکی دیگه بزنی مامانی و صدا می زنم باز می زد و لحظه ی آخر از گوشه ی چشم های گاو یه قطره اشکِ درشت اومد پایین. هنوز از بهتِ گریه کردنش در نیومده بودم که مامانی رسید! گاوه نجات پیدا کرد!

آبجی بزرگه از مدرسه که می یومد، یه اردکِ پا شکسته پیدا کرده بود، تو جوب، خیسِ خیس! آوردش خونه. پاشو بستیم. یک هفته نشده سر پا شد. مامان اجازه داده بود که تو خونه راه بره. موقع ناهار همیشه نوک می زد به پام. ماکارونی خیلی دوست داشت، مثلِ من:)

می خواستیم بریم خونه ی مامانی، اردکه رو بردم! اومده بود. دلش تنگ شده بود. بازی کردیم. رفتم به اردکه آب دادم دیدش. تهدیدش کردم که اگه بری سمتِ اردکه مردی. رفته بودیم زیر پنکه سقفی از پایین آ می کشیدم که صدام برگرده، بر نمی گشت! یهو دیدم نیستش! پریدم تو حیاط داشت می رفت بیرون گفتم کجا؟ گفت کار دارم تو خونه مون...

نیم ساعت بعد دیدم مامان داره یواشکی یه چیزی و گوشه ی باغچه چال می کنه. خفه اش کرده بود...

پ.ن: ادامه داره... نمی دونم چرا مرور؟؟:)

88

  • ۲۲:۳۶

ولی رفتن هیچی و درست نکرد

#اعتراف

78

  • ۲۲:۵۰
اوایل دبیرستانم بود، جلوی پاساژ توی یک زمین خاکی یه چادر کثیف زده بودن و نمایشگاه کتابی که با کتاب فال انبیا، تعبیر خواب، همه چیز در مورد آسم، پسر می خوای یا دختر و فرهنگ اسامی ایرانی صاف شده بود. وقتی لا به لای تمام اون خاک های پر از کتاب های مزخرف، قمار باز* و دیدم ! بدون اینکه ورق بزنم تو بهت و حیرت از اسم مترجم* سریع خریدمش و اومدم بیرون...

همون روز عصر شروع کردم به خوندن چند دقیقه بیشتر طول نکشید رسیدم صفحه ی شونزده! سفید بود. سفیدِ سفید سفید! فکر کردم فصل اول تموم شده اما صفحه ی هفده نشون می داد که یک صفحه از کتاب چاپ نخورده! سفید بود! یک باره سفید شدم! خالی شدم از هیجان، از ذوق از هر احساسی... گذاشتمش کتاب رو کنار! تا همین الانی که بالا پایین هفت هشت سالی می گذره از اون روز!

بعضی آدمها، روزها، اتفاق ها، شرایط و...مثلِ یک صفحه ی سفید از هیچی ان وسطِ کتاب مورد علاقه مون! خالی مون می کنن از احساس، هیجان، زندگی، از امید ازهدفمندی و از هر احساسی که داشتیم! ولی این خالی شدنِ چقدر باید طول بکشه؟ هفت هشت سال؟؟

دوست دارم شروع کنم قمار باز و بخونم! از رو همون کتابی که یک صفحه اش چاپ نخورده!

* اثری از داستا یوفسکی ترجمه ی جلال آل احمد


53

  • ۲۰:۰۲
قدیم ترها، خونه ی مادر بزرگه قدر از اینجا تا جاهای خیلی دور رفتن با پای پیاده برای من و روانشناسه فاصله داشت، همیشه دل دل می زدم که زودتر برم کلاس اول و سواد نصفه نیمه ام مثلا کامل شه تا خودم تنهایی بتونم برای خاله کوچیکه نامه بنویسم. همین هم شد تا قبل اینکه بیایم به این شهر و خونه و سواد کامل شه قد خوندن نوشتن، تا قبل اینکه خودکار به دست بشم، تا قبل کلاس چهارم هفته ای یکبار از همه چی می نوشتم. از دعواها و کتک کاری هایی که با مریم همسایه داشتم تا نمره ها و امروز از تصمیم کبری دوبار نوشتم. ته اش هم یک مثلا امضایی داشتم و صبر می کردم دایی، خاله ای، عمویی خلاصه قوم و خویشی بخواد بره خونه ی مادر بزرگه:) نامه رو مهر و موم می کردم و اینقدر می پیچیدمش که پستچی حتی سعی هم نکنه بازش کنه و هفته ی بعد نوبت خاله کوچیکه بود که بنویسه. یکی برای من می نوشت، یکی برای روانشناسه! 

حالا وسط این همه تکنولوژی، تلگرام و واتس اپ و اینستاگرام و..... وسط این همه دلم لک زده واسه یه برگه از وسط دفترهای دولتی، مداد استدلر جیگری با پشتِ سفید، پاکن سه گوش سفید که بوی نوزاد میداد. یک قلم بردارم بنویسم. یه قلم بردارن بنویسن، از همه چی بگن. از نمره ها، از دعواها، دل شکستن ها از دردها... دلم لک زده یک روز پستچی به جای پرت کردن هفته نامه تو حیاط بی هیچ حرفی و نشونی زنگ و بزنه بگه خانم انار؟ نامه دارین:) اما تکنولوژی تخت گاز زیرمون گرفت، خودمون و زندگی هامونُ، دلخوشی هامونُ! شاید الان واسه همینه همیشه تا از یه راه رسیده ای از سمت خونه مادربزرگه میاد یه تیکه از وجودم گم و گور میشه!
 
پ.ن: من با دهه شصتی ها بزرگ شدم، شما ببخشین:))



49

  • ۱۶:۵۲

امروز ششم فوریه است، روز جهانی مبارزه با ختنه ی زنان! 

درست شنیدید، ختنه ی زنان! مساله ای که از زمان های دور خصوصا در آفریقا و خاورمیانه رواج داشته و هنوز البته به صورت غیر قانونی وجود داره!

تا حالا نشنیدم دین، مذهب یا دولتی از این مساله پشتیبانی کنه یا حتی در صورت مشاهده ی عینی و اثباتی از کنارش گذشته باشه و معمولا به 

صورت کاملا زیرزمینی، با ابزار غیر بهداشتی و بدوی انجام میشه! متاسفانه الان طبق آمار هایی که البته به سختی گرفته شدن این عمل تو 

کشورهای خاورمیانه خصوصا پاکستان ،افغانستان و کشورهای عربی و نقاطی از ایران مثل بندرعباس و کردستان هنوز به صورت یک سنت اجرا میشه. 

این مساله هیچ ربطی به فمنیسم نداره و صرفا جهت بهداشت و سلامت روان و جسم زنان هست و مبارزه با اون واجبه. اولین گام مبارزه با همچین 

عمل غیر انسانی آگاهی داشتن در مورد اون مساله است. لطفا ششم فوریه و ختنه ی زنان رو بشناسیم و با اون مبارزه کنیم نه شو آف! 


دو لینک از ویکی پدیا در مورد عمل ختنه و خصوصا ختنه ی زنان رو حتما بخونید و اگر صلاح دونستید این پست من رو باز نشر کنید. مرسی!


لینک یک   و لینک دو 


پ.ن: کامنت دونی بازه صرفا جهت بازنشر اطلاعات + از باز نشر عکس های مربوط به این قضیه بگذریم...

  • ۲۲۶

48

  • ۰۰:۰۷

46

  • ۲۱:۵۵

کاش آدمها هیچ وقت بر نمی گشتن سراغت

تمامِ حس هات قاطی میشه

نفرت

عشق

بی اعتنایی

فکر و فکر و فکر

پ.ن: فراموشش کن عینِ یه آلزایمری!

عکس: من تو فصلِ کوچم گیر کردم! 

ولی باید ادامه بدم کوچ رو برم برم برم

شاید اون موقع دیگه هیچ کس پیدام نکرد! 

آسمون مثلِ زمین گرد نیست!

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹
از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan