یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

146

  • ۱۶:۴۰

یه خط گل، یه خط نعنا(ع) روی ماست می ریخت و حواسش پیِ صدای آب هم بود که یه وقت از پارچ سر نره، هدر نشه. سماور و از آب پر کرد و صدای کبریت و بوی گوگرد سوخته و نفت گوش و بینی ش رو پر کرد. رفت سراغ کاسه های آبی و از آبگوشت پرشون کرد. تنگِ دوغ و از کرفس پر کرد و بعد دستش رفت سمتِ مجمع* با نوکِ پا پادری و هل داد و زیر لب سلام کرد. مجمع رو گذاشت روی فرش و دوزانه نشست رو زمین و مشغول شد. سفره رو که چید آروم چینِ دامنش رو از زیر پا جمع کرد و بلند شد و گفت: خانوم تو پادری میشینم، چیزی خواستین صدام کنید. بدون اینکه جوابی بشنوه رفت تو پادری نشست و دامنش رو زیر زانوهاش جمع کرد. با انگشت رو گل های ِ ریز دامنش دست می کشید و به خیالش که شاید رنگ و روی رفته اشون برگرده. صدای خانوم تو گوشش می پیچید که می گفت: آقا بفرمایید، نوش جان!

پ.ن: ادامه دارد؟:|

* یک عدد سینی خیلی بزرگ می باشند که در زبان اصفهانی به آن مجمع می گفتند و اهل منزل به جای سفره از آن استفاده می کردند.


142

  • ۱۳:۳۵

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند


پ.ن: قلبم را به خاک نسپارید...

137

  • ۲۳:۳۸
این روزها عجیب تر از همیشه به تو فکر می کنم، نمی دانم باید کجا را پیِ تویی که همیشه هستی و نیستی بگردم! حوالی اردیبهشت و بوی تندِ درختان کوچه پس کوچه های این شهر طلسم یا که نه لا به لای پاییز و بوی قهوه و کافه هایی با منو هایی عجیب غریب که به جای درختان قطع شده، لا به لای سیمان می رویند.

شاید هم تو را باید لای کاغذهای کهنه و خاک گرفته ی "آیدا در آینه"* جست و جو کنم. باید یک سر تا نزدیک آن ساختمان های کج و معوج بروم و لابه لای شان کتابخانه ی تاریک و غمزده ی قدیمی را پیدا کنم. شاید این بار شیرازه ی کتابِ کهنه ی دیگری هستی تا فرو نپاشد...این روزها عجیب "جای خالی سلوچ"*  __َ م را حس می کنم و انگار کن که هیچ سلوچی نبوده است...هیچ!


پ.ن: همین طور به یک باره:)) شاید تکه ای از #اتفاق_می افتیم

+فضای توصیف شده بخشِ کوچکی از این شهر است

* به ترتیب: شاملو، محمود دولت آبادی







130

  • ۲۲:۲۰

حیف بعد از شلیک کردن، نمی تونی جنازه ی مغزت و رو دیوار ببینی


129

  • ۱۳:۵۴

عشق کوره! البته به قول مامانی نون کوره*

* بخیل، تنگ نظر 

عکس: در بانک، در انتظار برای نتیجه ی چهار ماهه


128

  • ۲۱:۴۳


عزیز تر از جان. چیزهایی هست که داریم اما نداریمشان. و این مساله است که نابودمان کرده. مثل چرت های صبح زود که این خوابیدن ها، کاری می کند که کل روز جور خستگی همان پنج دقیقه بیشتر را بکشیم. می خوابیم که بیشتر لذت ببریم، می مانیم که بیشتر باشیم ولی وقتی به خودمان می آییم که دیر شده است. عادت می کنیم به این داشتن ها بدون لذت. عزیز تر از جان گاهی اگر بیدار باشی و کمتر بمانی بد نیست. عادت ها از سرت می افتد. درد می کشی و میفهمی از چه چیزی باید زودتر می گذشتی و برای چه چیزی باید برگردی و بی عادت بیشتر لذت ببری.

وانار نام دیگر من است

پ.ن: خستگی های مفرط از خود درست شدنی نیست

126

  • ۲۱:۲۳

آدمهای ساکت ترسناکن! مثل گاز شهری ، بی بو، بی صدا، آروم یهو یه روز که غفلت کردی با همون آرامش سمی ترین مرگ ممکن رو واسه اطرافیانشون به بار میارن... 

بیست و سه سالمه. از نظر مامان و بابام خیلی زیاده، از نظر آدمهای دیگه خیلی کم! خودم اما نه به پختگی بیست و سه ساله هام و نه به خامی بیست و سه ساله ها....

ساکتم، اندازه ی بیست و سه ساله ساکتم. آرومم گاز شهریم....

وقت مرگه! 

125

  • ۲۲:۵۵

من کند ترین، خجالتی ترین و سر به هوا ترین هفت ساله ی دنیا بودم. یادم می آید وقتی می پرسیدند که می خواهی چه کاره شوی بعد از دقیقه ها فکر کردن دستِ آخر به مادرم نگاه می کردم و می گفتم دکتر! شاید چون مادرم هر وقت لفظِ دکتر توی دهانش می چرخید، چشمانش برق می زد!

پنجم دبستان بودم که تازه فهمیدم، چقدر دلم می خواهد نویسنده باشم. اصلا قلم که توی دستانم می چرخید دیوانه می شدم. ولی خجالتی بودن و سر به هوا بودن کار دستم داده بود و محبوبِ کلاس که نبودم هیچ گاهی هم زیر لغاتِ وحشتناکِ معلم هایم خرد و خاکشیر می شدم و بعضی وقت ها هم مورد تمسخر همکلاسی ها قرار می گرفتم. یکی دو بار که به زبان آوردم دوست دارم نویسنده باشم با چیزی جز خنده یا حالا برو سر مشقت رو به رو نشدم. پس آرزویم را مخفی کردم. هر چه می نوشتم بعد مدتی پاره می کردم و دور می انداختم!

آن تابستان شونزده ساله می شدم، خاله دانشجویِ شهر ما بود. تصادف کرد! دست راست به گچ ترم تابستانه را با هم می رفتیم دانشگاه. استاد از دانشجوهایش سوال می پرسید دانشجوهایی که همه کارمند بودند و سن شان از حد معمول بالاتر بود. سوال ها رو بلد بودم، یاد گرفتنِ همان درسی که زمانی سر ندانستن و نفهمیدنش تمسخر می شدم باعث شده بود از میزان خجالتی بودنم کم بشود و حالا مثلِ بلبل و تند تند جواب تمام سوالات را می دادم...

آن تابستان مجبور شدم به خاله درس بدهم و به تعدادی هم شاگرد سرخانه. معلم شدم! از شانزده سالگی من تابستان ها معلم بودم و پاییز و زمستان هم پاره وقتی و گاهی. ادامه دار شد، در مدرسه، خانه و دانشگاه درس دادم و درس خواندم و تا حالا که امروز رسما معلمم.

امروز که عربی درس می دادم، متوجه شدم هنوز هم از عربی متنفرم و هیچ فرقی نمی کند معلم باشم یا شاگرد! امروز فهمیدم قایم کردنِ آرزویم و البته پیش آمد های آن تابستانِ شونزده سالگی و حس وظیفه، باعث شد به اولویت های دسته چندمم فکر کنم. به معلمی، به شاغل بودن! به عربی درس دادن! و این همان چیزی ست که حتی فکرش را هم نمی کردم!


پ.ن: نوشتنِ این متن دلیل بر نارضایتی یا رضایتِ کامل نیست + نمی دونم چرا دارم مرور می کنم(پیروِ پست های قبلی)

عکس :عربی را با ذره بین خواندیم!

106

  • ۲۲:۴۲

ولی انصافا گاهی هم خوشبخت منم که ندارمت

100

  • ۲۳:۱۴
شش سالم بود، اون چهار سالش بود. اونی که باید لوس و ننر می بود من بودم ولی نبودم! هر وقت جمع می شدیم دور هم من بودم و اون بود و دیگه هیچ بچه ی دیگه ای نبود. پس مجبور بودیم با هم کنار بیایم. با دعوا، کتک کاری و...! هر چند واسه بچه ها قلدر بودم اما زورم به هیچ حیوونی نمی رسید! نمی خواستم که برسه. فقط یک بار جوجه رنگی ها رو همه به کشتن دادم چون پوشکشون کردم! اما اون تا دلتون بخواد حیوون آزار بود! صحنه ی عجیبِ زندگیِ من گریه کردنِ گاوه! با سنگ و آجر افتاد به جونش و هر چی سر و صدا می کرد بیشتر می زد، هر چی بهش می گفتم اگه یکی دیگه بزنی مامانی و صدا می زنم باز می زد و لحظه ی آخر از گوشه ی چشم های گاو یه قطره اشکِ درشت اومد پایین. هنوز از بهتِ گریه کردنش در نیومده بودم که مامانی رسید! گاوه نجات پیدا کرد!

آبجی بزرگه از مدرسه که می یومد، یه اردکِ پا شکسته پیدا کرده بود، تو جوب، خیسِ خیس! آوردش خونه. پاشو بستیم. یک هفته نشده سر پا شد. مامان اجازه داده بود که تو خونه راه بره. موقع ناهار همیشه نوک می زد به پام. ماکارونی خیلی دوست داشت، مثلِ من:)

می خواستیم بریم خونه ی مامانی، اردکه رو بردم! اومده بود. دلش تنگ شده بود. بازی کردیم. رفتم به اردکه آب دادم دیدش. تهدیدش کردم که اگه بری سمتِ اردکه مردی. رفته بودیم زیر پنکه سقفی از پایین آ می کشیدم که صدام برگرده، بر نمی گشت! یهو دیدم نیستش! پریدم تو حیاط داشت می رفت بیرون گفتم کجا؟ گفت کار دارم تو خونه مون...

نیم ساعت بعد دیدم مامان داره یواشکی یه چیزی و گوشه ی باغچه چال می کنه. خفه اش کرده بود...

پ.ن: ادامه داره... نمی دونم چرا مرور؟؟:)
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹
از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan