یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

230: دلگیری هایت را بچپان لای پاییز

  • ۱۸:۴۸
دل که لباس نیست اگر به جایی گیر کرد، نخ کش بشود. وقتی گیر کند، فاتحه اش را بخوان. مثل یک تکه آدامس جویده شده، مثل چسب برگردان های بچه ها، مثل سیریش پشتِ آگهی می چسبد و تمام تلاش برای جدایی اش فقط تکه پاره شدنش را به همراه دارد.
دل گیری هایت را باید بچسبانی به پاییز!
روزهای تعطیل که توی بیکاری غلت می زنی دلگیری را برداری بزاری زیر بغلت و مشغول شوی. به خوردنِ کاسه ای ماست و بادمجان با نانِ جو. به مرتب کردن خانه، شستن ظرف ها، لا به لای کتاب های کافکا چرت زدن، لابه لای فضای مجازی شعر خواندن و غر زدن به جان پاییزی که نیامده دارد وسط این همه بلاتکلیفی می رود.
به آبانی که عزیزانی دارد، هفتم، نهم، بیستم! به دوری نیامده از اشتباه دوباره، به بلاتکلیفی و هر صبح رفرش کردنِ صفحه ی مورد نظر و گوش به زنگِ تماس شان نشستن. به بی ار تی از قائمیه تا توحید، رو به روی بانکِ حکمت ایرانیان! به آدرس های تمام شده و تلفن های خاموش و انجمن های کنسل شده. به صدای ویدئوی Miss Polly  و قصه های ساختگی تعریف کردن برای خنده هایی که بی ریاست. 
دل گیری هایت را بچپان لای پاییز و صدای کلاغ ها و گنجشک ها ی هر غروب و به جوکِ بی مزه ی همکارت بخند، به قربان صدقه های الکی لبخند بزن و فکر کن که اولین پاییز نیست،آخرینش هم نخواهد بود!

پ.ن: می کشه ولی حسِ زندگی میده:)



218: داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد

  • ۲۳:۰۶

یک نیمه شبِ پنج شنبه، که بی خوابی با هیچ روشی درمان پذیر نیست، یک کتاب(الکترونیکی) حدودا چهل صفحه ای می تواند چنان شما را میخ کوب کند که تا صبح پلک روی هم نگذارید. نمایشنامه ای که بند بند کلماتش ممکن است شما را از خود به در کند. صبح است، مرد از خواب بیدار می شود با زنی که نمیشناسد و خاطراتی که به یاد ندارد. در ادامه شب است و بعد صبح است و.... نه شبانه روز، نماد بارداری، می گذرد.

تاریکی، موسیقی ساکسیفونی که نواخته می شود بدون آنکه نوازنده ای دیده شود، درختِ سیب، تلفن های بی جواب، سکوتِ محض و شنیده نشدن فریادهای مرد و زن :" که ما اینجا نیستیم." فقط مرگ را می شود حس کرد و باوری که به مرگ برسد که من مرده ام و با مرگم تکامل محض را یافته ام.

حرف زدن با حرف "آ" و تولیدصدای موسیقی وار از حنجره، پرنده های ندیدنی که از روحِ مردی سیر تغذیه می کنند و با فکر و حرکات او معاشقه، چیزی جز تکامل مرگ را نشان نمی دهد. و مرد  با مرور خاطرات، شنیدن صداها، احساس کردن فرا صوت ها و فرو صوت ها، به یاد آوردن خانواده اش، درخت سیب، کودکی هایش، با زن(همان جنسِ مخالف درون هر فرد) یک صدا می شود و سکوت می کند. سکوتی که به هیچ صوتی برای فهمیده شدن احتیاج ندارد،"مرگ".

سبدهای پر سیب و بوی سیب تنها خاطراتِ مرد هستند که در جهان می مانند و او آرزو می کند سالها بعد پاندایی باشد، در باغ وحشی در فرانکفورت که زنی برای دیدنش می آید.

پ.ن: بخونیدش و ساعت ها فکر کنید


210: بر اساس یک داستان واقعی

  • ۲۱:۳۳

صبح که چشم باز کرد، زیر صدای غم آلود آواز پیرزنی گوش هایش تیر کشید. لا به لای دامنی پیچ خورده بود ولی سرما تویِ مغز استخوانش می دوید. چشم چرخاند. نه سقفی بود و نه بوی آشنای نانِ هر روزه و چای ذغالی گوشه ی خانه. با وحشت پرید، سقف، سقفِ چادری تیره و زمخت بود و صدای آواز، صدای پیرزنی بود که اشک می ریخت و می خواند و می خواند و غمش تمام نمی شد. انگار سالها غم را جمع کرده بود و یکباره همه را توی صدایش ریخته بود.

زنی که دامنش را پتوی او کرده بود مادرش نبود. غمش گرفت. نشست و زانو به بغل گریه سر داد. دیشب که می خوابید خودش بود و دو تا برادر کوچکش. هفت ساله ش شده بود و مثل یک مادر نمی گذاشت برادرهایش از کنارش جم بخورند. حالا نه سقفی بود، نه مادر و پدری و نه برادرهایی. زنی که لای دامنش خوابش برده بود، گفت که مادرش را می شناسد و پیدایش می کند.

نفهمید چند روز گذشته،از همه جا بوی بینی سوزِ بدی می آمد. سگ ها زوزه می کشیدند و نیمی از خانه ها با خاک یکی شده بودند. خانه ی مادربزرگش را پیدا کرد با یک ترکِ بزرگ روی دیوارش. کنار درختِ بلوطِ سر چشمه نزدیک قبرستان بود. ولی هیچ کس توی خانه نبود. غروب که شد باران شروع به باریدن کرد.

صبح روز بعد، همه جا را آب برده بود. هیچ چیز نبود. وسایل خانه ها  روی رود بزرگی که تمام ده را کنده بود و با خودش برده بود می رفتند. به آن سمت رود خیره شد، بابا برادر کوچکش را به بغل داشت و آن طرف روی کوه ایستاده بود. طول رود را دوید تا به جایی برسد. رسید به سنگ ریزه ها و جایی که دیگر رود عمیق بزرگی پر از بوی تندِ بد نبود. کنار سنگ ریزه ها یک دسته کلاغ نشسته بودند و به چیزی نوک می زدند. جلوتر رفت یک دسته موهای یک دست مشکی لایِ سنگ ریزه ها بود. موهای بلقیس، زنِ مشتی زیر دست و پای کلاغ ها مانده بود.

پ.ن: جز اسامی تمامی این داستان، خاطرات کودکی زنی است و کاملا مستند.

201: تک پلانی سرخ رنگ

  • ۰۲:۰۰

برای من، تو مثل یک بارانِ تند آبانی بودی. از همان ها که منِ باران دوست هم مجبور می شدم دوان دوان زیر سقفی پناه بگیرم. و همیشه هیچ سقفی پیدا نمی شود، مطمئن باش که پیدا نمی شود. و من می مانم و یک باران تند تر شده و بی سقفی و دویدن و دویدن و دویدن... هر چه بیشتر می دوم بیشتر غرق می شوم در تو! توئی که هیچ زیبایی نداشتی جز دو چشمِ قهوه ای و من پیِ شکل و صورتی ته فنجان هی نوشیدم و نوشیدم و نوشیدم ولی جای هوشیاری، مستی بود که توی چشم و مغز و قلبم فرو می رفت. گمانم همین ها را برایت می گفتم که لبخند شدی و انگشتت رفته بود سمتِ طره ی موهایِ گره خورده روی پیشانی ام و خواست کردی چیزی بگویی؛ گفتم: که هیچ نگو، با انگشت لای موهایم بپیچ...

پ.ن: ازاتفاق می افتیم

پ.ن بعدی: اتفاق می افتیم یک حاصل جمع اتفاقی خواهد بود از عاشقانه های اتفاقی و یک باره...

187: جلسه ی نقد ادبی خیالی

  • ۲۳:۴۶

+به نظرت، آخرداستان"تپه هایی همچون فیل های سفید"* چی میشه؟

خب، من نود درصد احتمال میدم تویِ مطب پزشک درست وقتی تو نوبت نشسته ومنتظر آماده شدنِ اتاقِ عمل برای سقط هست پشیمون میشه. پشیمون شدنش دو حالت داره، یا معشوق برگشته و گفته بیا با هم باشیم و به خاطر این بچه به هم عادت کنیم، یا اینکه پیش خودش فکر کرده بعدا نمی تونه تحمل مجازات خدا رو در ازای کشتنِ نوزاد داشته باشه،مورد دوم احتمالش خیلی بیشتره و البته به اسم مهرِ مادری به یک تیکه موجود لزجِ تیره مهر تایید روش می زنه و نه ماهِ بعد با تحمل تموم سختی ها، صدای گریه ی نوزاد بلند میشه!

+خب بعدش چی میشه؟می خوای بگی زندگی ادامه داره؟

نه پسر! این چه زندگی می تونه باشه؛ که ادامه داشتنش فایده ای داشته باشه؟ فکر می کنی دنیا اومدنِ یه نوزاد قراره همه چی رو عوض کنه؟!!

+اگه این طور نیست پس چیه؟

قراره چند سالِ بعد، درست اواسطِ نوجوونی نوزاد، مادرش فریاد بزنه که کاش هرگز به دنیاش نمی آورد! یا شاید هم برعکس این جمله رو نوزاد سر مادرش فریاد بکشه! شاید هم به خودکشی فکر کنه یاد حتی مادرش اون وتشویق کنه که خودش رو از بین ببره. حداقل هفته ای یک بار

+چرا باید اینطور شه؟

بایدی وجود نداره، اما اینطورمیشه!حداقل تو اکثر موارد! می دونی همش به خاطر قوانین نانوشته است. مثلا شاید اون نوزاد هیچ وقت از رنگِ مشکیِ موهاش متنفر نباشه ولی مادرش به خاطر شباهت به معشوقی که دیگه نیست، از اون رنگ متنفر باشه! یا شاید هم نوزاد از آرزوهای سوخته ی مادرش متنفر باشه چون مجبوره اون ها رو برآورده کنه و این چرخه رو ادامه بده. مثلِ یه مگس تو چرخه ی زندگی یه مرداب!همین  قدر مسخره!

+به نظرت اگه همون روز جنین رو سقط می کرد بهتر نبود؟

نمی دونم. آدم از ناشناخته ها بیشتر از یه چرخه ی باطل می ترسه.


پ.ن: در دم نوشت های خیالی

* داستانی کوتاه از ارنست همینگوی

179

  • ۱۶:۳۸


حتما این سگ ولگرد دوباره بوی مردار شنید و تا اینجا آمده. همان مردارِ تازه ای که دمِ غروب، زیرِ نورِ تک چراغِ قبرستان لا به لای جیغ های خش دارِ زنک، واق واق همان سگ و صدای غار غار کلاغی با دست های خودش شستش، لای کفنِ نو پیچدش و لا به لای خاکِ سرد چپاندش. همان که تمام بعدازظهر که قبرش را می کند؛ به سن و سال و جوانی اش فکر می کرد. به خود و زندگی اش هم فکر می کرد و به مرگ که به آرامیِ یک قدم زدنِ به تنهایی، در مال رو های گل و شلیِ روستا می مانست، در یک غروبِ سردِ برفی که در هر قدم هی جان بدهی تا قدم بعدی را برداری؛ تا برسی به کلبه ی تهِ جاده که همیشه از آن نور می بارد.

#انار

پ.ن: برشی از یک داستان کوتاه

عکس: در حوالی قزوین




159

  • ۲۰:۴۹
تا غروب که امامزاده بودند، هر چه چشم چرخاند دیگر ندیدش.آب و غذا و هوای خوش زهرمارش شد و ندیدش. دیگر هیچ چیز نمی فهمید هر کاری مش منیر می گفت انجام می داد و فکر می کرد اگر قدری پول داشت میتوانست قفلی بزند به زنجیر امامزاده بلکه این هم بغض تویِ گلویش جمع نمیشد. گوشه ی ناخن هایش همیشه پوست و خون از سرما بهم نمی چسبید و کفِ پاهایش مثلِ خانوم صافِ صاف بود.

به گوشه ی گنبدِ اتاقک امامزاده خیره شده بود . به تمامِ چهارده سالی که تویِ خانه ی آقا و خانومِ ده مانده بود. از دو سالگی. یادش نمی آمد از آب و گل درآمده بود یا نه که شد ور دستِ ماه منیری که کلِ زندگی اش یک خوشبختی داشت و یک باری به مشهد رفته بود. یادش نمی آمد مادر و پدرش که بودند و فقط مش منیر دو تا سنگ پشتِ امامزاده را نشانش داده بود و گفته بود جوان بودند که از تب مردند. و دخترک فکر میکرد از تب یا از بی پولی و بی کسی؟!

به خودش که آمد دوباره تویِ پستوی آشپزخانه توی رختخوابش دراز کشیده بود؛ به سقف خیره شده بود و هنوز داستانِ زندگیش را زیر و رو می کرد و گه کاهی پی بویِ نفت دماغش را بالا می کشید. صبح خروس نخوانده بود که بیدار شد، دوباره دل بسته بود بویِ نفت و گوگرد تا پنج شنبه.

پنج غروب بود. ساعتی بود که برف می بارید. تا قدِ زانوهایش برف می بارید. اما باز بی خیال نشد و برای گربه ها آب و غذا برد. به حیاط که برگشت. مش منیر عصبانی جلویش قد علم کرد:" که دختر کجایی. برو پی قابله! خانم جون نداره."

بی هیچ حرفی رفت سمتِ آشپزخانه و چراغی برداشت و راه افتاد سمتِ امامزاده. قابله کلبه ای زوار در رفته ،بعد از پلِ پشتِ امامزاده داشت. تویِ ذهنش به مردکِ عیاش فحش می داد. که حتما سر به منقل فرو رفته و هیچ فکر نمی کند الان باید او پیِ قابله برود. زانوهایش را به زور از لای برف ها بیرون می کشید و بی خیال زوزه ی باد، با یک دست کتِ کهنه اش را گرفته بود و با یک دست چراغ، به سمتِ کوهپایه می رفت و امامزاده.

به امامزاده رسید، زوزه ی باد آرام نگرفته بود ولی دلش کمی قرص تر شده بود. پشتِ امامزاده رفت و در تاریکی به سمتی خیره شد که فکر می کرد؛ دو تکه سنگ کنار هم آرام گرفته اند. چند ثانیه بعد دوباره شروع به راه رفتن کرد. صدای رودخانه به صدای باد اضافه شده بود ولی هنوز دلِ دخترک قرص بود. اولین قدم را که روی پلِ چوبی گذاشت صدایی لا به لای برف ها شنید. تویِ دلش امامزداه را قسم می داد و محکم نفس می کشید. توی باد و سرما با دست و پای یخ زده داغ کرده بود و بدونِ اینکه به پشتِ سر نگاه کند به راهش ادامه داد. صداها ادامه داشت و انگار کرده بود که کسی پشتِ سرش آرام می آید.

 به نیمه ی پل رسیده بود که کسی به جلو هولش داد. چراغش به داخل رودخانه افتاد. به زور خودش را روی پا نگه داشت که فرار کند. پل زیر پایش تکان تکان می خورد و پاهایش خشک شده بودند. کسی دستش را زیر روسری دخترک برد و موهایش را پیچید و نگه اش داشت. دخترک از ترس داغ شده بود و نفس هایش به شماره افتاده بود. مثل گربه سیاهه بعد از دیدن جیغ های خانوم خشکش زده بود و زبان بسته به هیچ چیزی فکر نمی کرد. آن دست دوباره هولش داد و دختر داخل رودخانه افتاد. قبل از اینکه کاملا توی آب فرو برود در روشنیِ برف های رو درختان یک جفت چشم میشیِ خشم ناک زیر ابروهای مشکی پهن دید و مشامش از نفت پر شد

پ.ن: پایان

پ.ن بعدی: چرا اسمش حس زندگی بود؟:|

154

  • ۰۲:۴۰
به امامزاده که رسیدند. طبق معمول آقا و خانوم و مهمان هایشان برای سلام دادن رفتند سمتِ اتاقکِ امامزاده. خانمها برای زیارت داخل رفتند. امامزاده وقتِ مرگ دوشیزه بوده و هیچ مردی حق زیارتش را نداشت.یک اتاقِ تو در تو.اتاق اول یک قرآن و یک کتاب ادعیه داشت با یک پشتی کهنه کنار دیوار. اتاق ها با یک دیوار نازک و یک طاق از هم جدا می شدند، طاقِ ورودی به مقبره یک زنجیر بزرگ  کنارش آویز بود با کلی قفل ریز و درشت که روی تنِ زنجیر مانده بودند و سنگین ترش کرده بودند،مش منیر یک بار،آن وقت ها که دخترک تازه به خانه آمده بود، زیر گوشش گفته بود که هر که حاجتی دارد اگر قفل بزند، موقع برآورده شدنِ حاجتش قفل خود به خود باز می شود و می افتد. دخترک، هر چه چشم گرداند، ندیدش. آخر سر هم سقلمه ای از مش منیر گرفت که پی چی چشم می چرخونی و متوجه نگاهِ مردی سی و چند ساله روی خودش شد. مردی مرتب و شیک پوش، حتما از شهر آمده بود. با پوزخندی بر لب، خیره خیره و بی پروا نگاهش می کرد. دخترک دنبال نگاهِ دیگری بود، نگاهِ دزدکی و یک جفتِ چشم میشی قایم شده زیر ابروهای پهنِ مشکیِ درهم و صورتِ سرخِ آفتاب سوخته. توی فکر نگاه بود که بوی نفت مشامش را پر کرد و کسی از کنارش رد شد و گفت: سلام مش منیر.

صدا که تویِ گوشش پیچید، دلش پیچ خورد و دست هایش سست شد، سردش شده بود و انگار کن که زیر تنِ صدایِ آمیخته به خشمش جان می داد. قدم تند کرد سمتِ امامزاده،داخل شد، دوتا چادر گل دار سفید رنگ و رو رفته به میخ روی دیوار بود یکی را به سرش انداخت و خودش را توی آینه برانداز کرد، لپ های سرخ و لب های سفیدش گواهِ همه چیز بود.چادر را که روی سرش صاف می کرد و با خودش فکر کرد پسر نفتی می تواند یک چادرقد و یک چادر سفید بیاورد و با خودش دخترک را هل هله کشان ببرد.داخل شد. چشمش به قران و ادعیه افتاد، همیشه ورق می زد بدون اینکه بتواند بخواند. طبق عادت کتاب ها را ورقی زد و رفت سمتِ طاق دستش را به قفل ها می کشید و به رنگ های خاکستری، قرمز و زرد و...خیره شد. بعضی قفل ها آنقدر قدیمی بودند که نمِ برف و باران زمستان بهشان رسیده بود و زنگ زده بودند و به زنجیر چسبیده بودند. مثلِ دخترک که به خانه ی آقا چسبیده بود و هیچ معجزه ای، حتی با بوی نفت،ابروهایِ پهنِ مشکیِ درهم  و صدای پر خشم نجاتش نمی داد.

151

  • ۱۲:۴۸

کسی تکانش می داد، چشم که باز کرد، مش منیر را دید که با جوراب هایی که فقط پنج شنبه ها وقتِ امام زاده رفتن عوضشان می کرد، پا روی بازویِ دخترک گذاشته بود و هی تکانش می داد، پاشو پاشو آفتاب هم در اومد. از جا بلند شد، آفتاب نزده بود که هیچ هنوز خروس ها هم نمی خواندند. رفت سمتِ آشپزخانه، سماور را آب کرد، بویِ آشنایِ نفت و گوگرد سوخته که تویِ مشامش پیچید رفت سمتِ حوض تا آبی به دست و صورتش بزند. برگشت سمتِ آشپزخانه، مردک دوباره آنجا ایستاده بود، زیر لب سوت می زد. تا دخترک را دید، بیشتر خودش را شل و وارفته کرد و پوزخند روی لباش زل زد تو چشای دخترک و گفت: شیر آوردیم خانوم، واسه صبحونه. همین که خواست خم شود که سطل شیر را بردارد، دخترک زودتر جست زد و زیر لب تشکری کرد و رفت توی آشپزخانه. شیر را ریخت توی قابلمه و گذاشت روی گاز، زیر گاز را باز کرد نفت ریخت و روشنش کرد.

مش منیر، آمد توی آشپزخانه، نان داغ آورده بود. مجمع را چید و چای و شیر داغ گذاشت. گفت بیا دختر، بیا صبحونه ببر واسه آقا. دخترک به مجمع نگاه کرد. صبحانه برای چهار نفر بود. مهمان داشتند. دخترک وارد خانه شد، توی اتاق پذیرایی رفت. سلام کرد، مجمع را زمین گذاشت سفره را چید و بدونِ اینکه به کسی نگاه کند بیرون آمد.


رفت سمتِ آشپزخانه، مش منیر لقمه در دهان، گفت نمی خواد بعد صبحانه بری واسه جمع کردن، خودم میرم. تو بشین برنج پاک کن. ناهار و امامزاده می خوریم. دخترک یادش آمد امروز پنج شنبه است، قند توی دلش آب شد. از صبحانه چیزی نفهمیده بود که برنج ها را پاک کرد، ظرف ها را شست، زغال و نفت آماده کرد و حتی حیاط را هم شست. رفت سمتِ پستوی آشپزخانه، لباس عوض کرد و منتظر اهالی خانه ماند برای رفتن به امامزاده...

پ.ن: چی میشه یعنی بعدش؟:|

پ.ن بی ربط: پست فوتبالی = بلاک :|

147

  • ۲۳:۴۷

همین طور که با گل های دامنش ور می رفت صدای خانوم رو شنید: دختر بیا اینها رو ببر، ازلای در خزید تو و ظرف ها را جمع کرد و باز هم با سکوت رفت سمتِ آشپزخانه. استخوان ها را جمع کرد و ظرف ها را برد سمتِ حوض. ظرف ها را گذاشت روی حوض و استخوان ها را دست گرفت و رفت تهِ حیاط. زیر پله های طویله پیدایش کرد. سیاه بود. خانوم از گربه های سیاه می ترسید. دخترک اما وقتی با چشم خودش دیده گربه سیاه زایمان می کند، با کله شقی تمام هر روز استخوانی، شیری از ته مانده ی سفره جمع می کرد و به گربه سیاه می داد. روی دوپا نشست و استخوان ها را جلوی گربه ریخت. همین طور که گربه هه استخوان به دندان می کشید دخترک دست روی سرِ سیاهش می کشید.

بیو بریم هر دو مون لیل و کینو
تا درا برچ برچ مه نو
بیو به شوقت شو و رو بیارم
سر ز کارت ولا نی درارم*

باز هم صدایِ مردک بود که توی گوشش می پیچید، آواز می خواند. کارش این بود هر جا که دخترک را تنها گیر می آورد، شروع می کرد به خواندن. سریع بلند شد و بدون اینکه به پشتِ سرش نگاه کند سریع رفت سمتِ حوض. هنوز سه قدم تا حوض داشت که گوشش داغ شد. مش منیر دست های زمختش را ه اندازه ی در قابلمه بزرگ بود را انداخته بود دور گوش دخترک و می کشید:" نمک به حروم کجا سیر می کنی، ظرفا سر حوض مونده. برو پی کارت."


*بیا بریم هر دومون به کوه لیله و کوه کینو
تا درخشش ماه نو در بیاد
بیا [که] به شوق تو شب و روز بیدارم
والله از کار تو سر در نمیارم


پ.ن: والا خودم هنوز نمی دونم چی می خواد بشه:|

۱ ۲ ۳
از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan