- يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۸
- ۰۰:۴۵
و انار نام دیگر من است
یکروز صبح از خواب پا میشی، آروم آروم پلکات باز شده باشه مثلا! سرت درد نمی کنه خیلی هم پر انرژی میری که روزتو شروع کنی. پس پیش به سوی دستشوئی. صورتتو میشوری و بی خیال قواعد با همون پیرهنی که از دیشب تنت مونده خشک می کنی. پیش به صبحانه! از توی یخچال حین در آوردن قالب پنیر بی هوا و حواس با آرنج یه تخم مرغ و پخش زمین می کنی. بی خیال می خندی و میری سمت میز قالب پنیر رو می ذاری روی رو میزی و میری کارد و نون بیاری، بی هوا و حواس پاهات کشیده میشه روی زمین و روی لاشه ی تخم مرغ سر می خوری و پرت میشی. سرت محکم می خوره روی زمین. چشماتو که باز می کنی می بینی غیر از تخم مرغ یه لاشه ی دیگه هم روی زمینه، که دیشب وقتی خسته برگشت، می خواست نیمرو بخوره، از سر خستگی آرنجش خورد به تخم مرغ و شکست. همین جوری که می رفت دستمال بیاره لاشه ی تخم مرغ رو پاک کنه زیر لب چهار تا فحش رکیک داد و موقع رد شدن لیز خورد و سرش محکم خورد روی زمین و حالا سه تا لاشه روی زمینه، یه تخم مرغ خشک شده، یه جسد پر از خون های خشک شده و یه تخم مرغ تازه
نمی دانم، شاید پس این همه نا امیدی این آخرین بار است که برایت می نویسم. البته هر بار گفته ام و باز نوشتم،هر بار گفتم یا تمام می شود، همه چیز،حتی من تمام می شود، یا درست می شود، اما نشد. انگار کن از ازل قرار بوده که نشود، همیشه نشود. همه جا نشود.
امروز را یاد آن خیابان پاییز زده بودم. دست در دست، رو به جلو می دویدیم و طوفان درست پشتِ سرمان بود. خبر نداشتیم؟نه نه اصلا بی خبر نیستیم. آدمی هیچ گاه از چنین طوفان هایی بی خبر نیست. ولی وقتی که زندگی را نفسی نباشد، وقتی خفتِ تحمل ناپذیر، ریشه ی زیر پایش بشود و هر چقدر هم بخواهد و تلاش کند دامن او را هم بگیرد، باید در همان طوفان بدود.
مثل همین حالا که مادربزرگ،اسم خودش و مرده را یادش نمی آید، ولی می داند که سال روز مرگش هجده ام دی ماه است و می داند جوان بود که رفت. نشسته است و لالایی می خواند، وسط هق هق هایش تش* را می شنوم، با گوش با بینی.
گفته بود،آتش گرفت، از رعد و برق آتش گرفت. مثل همان صاعقه ای که میانمان خورد،ندیدیمش،نشنیدیمش ولی خورد. همان دمی که بی خیالِ طوفان به امیدواری می دویدیم. خورد و تو را برد، به جایی که تمام نامه ها برگشت می خورد. به جایی که تو اینجا نیستی.
مادربزرگ گریه می کند و یادش نمی آید. و همه یادشان نمی آیدو مثل من هنوز امیدوار نامه می نویسند و از رویاهایشان خیابانی می سازند پاییز زده!
*آتش
پ.ن هجدهم دی ماه یک هزار و سیصد و نود وشش_آتش... +365 روزه شدم
صدایِ مردی از پشتِ شیشه ها تویِ سرم ونگ می زد، گاهی کلمه ای می شنیدم از مشتق، لگاریتم و... ولی فقط کلمه های درشت از شیشه ها رد می شدند، بقیه اصواتی نامفهوم بودند که لابه لای رمانی که میان انگشتانم جا خوش کرده بود، گم می شدند. غرق حرف های آدمکِ داستان بودم، که یکهو کلمه ها بهم وصل شدند و مثل یک سیلی محکم توی صورتم ریختند. کلمه ها، این بی معنی هایی که بی صدا هیچ چیز نیستند و با صدا همه چیز می شوند! کتاب ها ولی صدا که ندارند، با چشم هایمان می خوانیم و با صدای خودمان، برای خودمان زمزمه شان می کنیم.
سیلی خوردن درد دارد، ولی سیلی که بی اخطار و یکباره با صدای خودت توی صورتت بخورد، دردش به ثانیه نکشیده می پرد و جایش کرختی می نشیند. کرختی، حاصل از درد و سرمای زیاد است برای نفهمیدنِ درد، در دَمِ اتفاق! همان جایی که سر شدی که پشتِ شیشه ها بینِ چشم مردم از هم نپاشی، پاشیدگی باشد برای ساعت های بعدی، وقتِ تنهایی.
هان! داشتم می گفتم کلمه ها ردیف شدند و قطاری نوشتند و زدند:"...می دانست که اگر کسی در باتلاق افسردگی گیر کند،تقریبا غیر ممکن است که از این اوضاع خلاص شود. شما می توانید تمام آنچه را که می خواهید تغییر دهید، اما در پایان، تسلیم این سردرگمی می شوید و همه چیز را خراب می کنید..."*
همان جا چشم هایم از خط های کتاب فاصله گرفت و رفت سمتِ زیر شیشه ها جایی که زمین دو نیم شده بود، بین من و او! بین من و آنها. بین من و تمام آنچه که فکر می کنم و فکر می کنند. بین زندگی هایمان روی یک زمین، زیر یک سقف با شیشه ای در میان. تمام عمرم سعی کردم شیشه را نبینم، تمام عمرم جلوی مغزم را گرفتم. جلوی فکرهایم را گرفتم و فکرهایشان را توی دفترهای مشقم سالها دیکته نوشتم و فکر می کردم قلم های جادویی؛ مغزم، این حجم سرازیری را که با دست هایم می گرفتم، می توانند شکل بدهند.
تا که آن روز رسید، روزی که مایعِ لزج افکارم، از لا به لای انگشت هایم ریخت و هیچ نتوانستم جلوی پخش شدنش را بگیرم. به اندازه تمام سالهای دیکته نوشتن در دفترهای مشق بلکه بیشتر، شیشه ی بین مان که نمی خواستم ببینمش، مات شد. از همان جا همه چیز دورانی شد، همه چیز دور سرم چرخید و دور سرشان. بیشتر سکوت کردم، بیشتر درها را بستم، شیشه ها را مات کردم و بیشتر فرو رفتم. از لزجی و کثافتِ مغزی خودم که دوستش داشتم، دوستش دارم. مثل به جان خریدنِ خطر مرگ، به خاطر هیجان. مثل دستی کشیدن وسطِ یک اتوبان.
هان دوست داشتنِ تو هم همین شکلی است، همین شکلی دوستت دارم.
پ.ن: اتفاق می افتیم
پ.ن بعدی: می خونم تون ولی فرو رفتم
* از کتابی که همین روزها می خوانمش، محمود دولت آبادی
قرارمان همان حوالی آبان باشد جانم. وقتی که رسیده ام، با همه ی بد اقبالی ام. مثل یک تک درختِ جا مانده از جنگلی، بی هیچ دستی برای نوازش های بهارانه، تلخ و تنها به آبان می رسم بیا و ببین.. بیا و ببین هنوز سرخ تر از همیشه ادامه داده ام.
ولی جانِ دل! دل که اگر دل باشد یالاخره یک جایی هری می ریزد، دانه دانه می شود. شاید وسطِ یک شعر بند زده شده وسط همین پاییز، شاید وسط صدای شعر خواندنِ دختری با ته صدای تلخ گریه، شاید وسط تکرارِ یک آهنگِ تازه شاید هم با چیده نشدن، ماندن و ماندن و ماندن تا انتهای پاییز و ترک خوردنِ جان....
پ.ن: همان آخرین انار تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی
عکس: برداشت امروز از حیاط پشتی