- شنبه ۲۶ خرداد ۰۳
- ۲۱:۴۹
یه استاد داشتم که می گفت:"..... هزار تا راه داره، یکی اش درس خوندنه."
من می گم راه هزار و یکمی ننوشتنه، ثبت نکردن.
پ.ن: "حذف خود" از این باشکوه تر؟
و انار نام دیگر من است
یه استاد داشتم که می گفت:"..... هزار تا راه داره، یکی اش درس خوندنه."
من می گم راه هزار و یکمی ننوشتنه، ثبت نکردن.
پ.ن: "حذف خود" از این باشکوه تر؟
تنها و عمیق ترین نکته ی زندگی درخت انار حیاط پشتی این بود که اصلا کسی نکاشته بودش، دستی به سرش کشیده نشده بود و از زیر سیمان ها و بتن های شصت هفتاد ساله خودش را کشیده بود توی حیاط پشتی و شده بود انار، حالا هم به هر سختی شده باید شکوفه بدهد. تاوان تلاش، ادامه است.
دست پاچه بود، این پا و آن پا می کرد. با تحکم از مرد پرسید:" واقعا رفت؟ اتوبوس رفت؟ با خط ۱۶ هم می تونم برم؟" هر سوال را چند بار تکرار می کرد. مرد کلافه شد و گفت: حالا صبر کن دوباره می یاد.و رو به من گفت: رمز؟
اتوبوس آمد به او گفتم: "همین اتوبوس را با من سوار شو. من هم همان جا می روم."پرسید: "مطمئنی؟"جواب نداده بودم که پشت سرم داخل اتوبوس شد. گفت: من کارت ندارم به جای من کارت می زنی؟ به جایش کارت زدم و به محض اینکه نشستیم، گفت من معذبم و اسکناسی را از ته کیفش بیرون کشید و پول کارت زدن را حساب کرد، دستش آشکارا می لرزید و هیچ اصراری کارسازش نبود. تلفنش را برداشت و به کسی خبری خوش داد:" دکتر گفته چیز جدی نیس، عصبیه" کوتاه حرف زد و بعد از قطع کردن پرسید:" کدوم ایستگاه پیاده شم؟" گفتم:" با من پیاده شید، من هم همون جا میرم. هر روز" برای اطمینانش اضافه کردم:"نزدیک پله برقی ها نگه می داره." یکباره گفت:" من از پله برقی می ترسم دستم رو می گیری؟" گفتم:" اره." گفت:" واقعا می گیری؟" گفتم:" حتما می گیرم." تا انتهای مسیر چند بار معذرت خواهی کرد و گفت اگر معذبی بگو من خیابان رو دور می زنم و من مطمئن اش کردم معذب نیستم. از اتوبوس پیاده شدیم و نزدیک نانوایی بودیم که گفت:"اشکال نداره من یک نان بخرم؟" گفتم:" خودم هم لازم دارم." داخل نانوایی شدیم به جای یک نان دو نان گرفت و رفتیم گفت:" من پروا هستم و شما" اسمم را گفتم و به پله برقی رسیدیم. سمت مخالف خراب بود، از آنجا بالا رفت.
این روزها حال بد عجیبی دارم. مثل یک گنجشگ نو پروازم که با سر رفتم توی شیشه، دستی که مرا از روی زمین بلند کرد، آب و دانه داد تا دوباره نفس بکشم، همان دست، همان دست بعد از جان گرفتنم آنقدر مرا فشار داد تا برای زندگی دست و پا بزنم. دست، بیخ گلویم را گرفته و من دارم بال های آخرم را می زنم. همین قدر نزدیک به مرگ، ولی فقط دردش.
دستم دور لیوان ته مانده ی قهوه ی سه در یک پر شکر کم کیفیت وا مانده است و چشمم روی هزینه شهریه یک دانشگاه در میلان. صداهای بیرون، صداهای توی هندزفری قطع و وصل میشوند. هر دقیقه یک بار انگار بچه ی بازیگوشی یک شوکر وامانده ی ضعیف را به جایی توی سری که حسش نمی کنم میزند، مثل پزشکی که بخواهد با کف دست های خسته و بی جانش یک مرده را به زندگی برگرداند، مثل مادری که سیلی بزند. عرق کرده ام زیر دریچه ی کولر و باد مستقیم و دمایی که روی ۱۸ تنظیم شده است. طعم شکلات و قهوه هنوز توی دهانم می چرخد ولی تمام نمی شود و سرگیجه حتی یک ثانیه رهایم نمی کند، هنوز هم مثل خواب های درهم دیشب در حال پروازم ولی پاهایم را روی زمین توی کفش سنگینم حس می کنم. فکر می کنم چقدر از این شهر متنفرم و مردم توی ذهنم هجوم می برند به آبی که دارد خودش را به زور به پایه های پل می رساند، خواب نیستم کسی کنار گوشم با تلفن حرف می زند:" بله زنده باشید..." آبی پوشیده پس بیدارم. یادم می آید دیروز سه واحد و نیم را بی خیال شده بودم و از همان بی خیالی سرگیجه امانم نمی دهد، دیروز داشتم گاو خونی* را می خواندم نمی دانست خواب است یا بیدار، می دانم بیدارم، بیدار بیدارم... توی هندزفری ام یکی جیغ می کشد Im a creep
ته مانده ی قهوه را سر می کشم. من یک کارمندم.
* جعفر مدرس
پ.ن: مطمئنم گذر می کنم
به کلماتی که به انگلیسی تبدیلشان کردم تا بفهمم کجا به کارم می آیند خیره شده ام، خمیازه پشت خمیازه. احتمالا دم خط چشمم تا به حال با اشک های ریزی که گوشه ی چشمم بعد از هر خمیازه جمع میشوند پاک شده است. رنگ صورتی روی ناخن هایم هم از بس روی دکمه های کیبورد رقصیده پریده است.
خمیازه ی چندم را می کشم و به صدای توی گوشم خیره می شوم: کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟ پرت می شوم از حافظه ام می افتم روی میزی وسط سالن مطالعه ی یک دانشگاه در شرق، پالتویی ارغوانی را روی سرم کشیده ام، خواننده توی گوشم می خواند: سودای همرهی را گیسو به باد داده و روی کتابی خوابیده ام و خواب آینده ای را می بینم که در آن کسی نمی رود.
کسی صدایم می زند : رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده.
پ.ن: ولی همه رفته اند....
ترس های معمولی ترس های مزخرفی هستند. مثلا ترسم از دندان پزشکی و به نسبت کمتر هر گونه عملیات پزشکی، یا هراسم از حشرات خصوصا عنکبوت ها ترس های معمولیِ مزخرفی هستند. از آن ترس ها که اصلا و تحت هیچ شرایطی ورق بر نمی گردد برایشان. قبلا هم از سگ ها در هر شکل و سایزی می ترسیدم ولی بعدتر به طور کامل این ترس را کنار گذاشتم، به هر حال ترسی که از بین برود، آن هم ترسی که به راحتی از بین برود،ترس معمولی نیست(!) ترس معمولی یعنی سر شدگی قوی و طولانی زیر دستِ سنگین دندان پزشک که مرتب هر چه دمِ دست دارد را توی دهانت فرو کند و تیغ بکشد، دندان را بیرون بکشد و صدای لزجِ کنده شدنِ عقل را توی گوشت حس کنی و اشکی که خودش راهش را به سمتِ گوش می کشد و... همه ی این ها به کنار تا ساعت ها طعمِ خون توی حلقت غلت بزند. تمام اینها یک ترس معمولی مزخرف است، چون از ابتدا تا انتها دوست داری بزنی زیر دستِ دکتر و لگد بزنی به هر چه که هست تا خودِ سینک روشور توالت بدوی و فقط بالا بیاوری اما تمام مدت باز هم چسبیده ای به یک نیمه تختِ سفت، و صداهای مزخرف همراه با درد ودل های یک نرس با دکترش یا برعکس. ترس های معمولی مزخرف مثل بختک می مانند؛ من می گویم بختک حالا هر که دوست دارد بگوید فلج خوابی. یک اختیارِ بی اختیار تکرار شونده، سنگینیِ مطلق، ترس مضاعف. وقتی بختک مثل درد دندان زیاد شود، سنگینی مطلق را تحمل می کنی، چون می دانی این فقط یک خواب است، هر چند اصلا شبیه خواب نیست و انگار خودِ واقعیت است، آنقدر تحمل می کنی که از چند دقیقه تا چند ساعتِ بعد فقط سر دردش برایت بماند. مثل همین حالی که این روزها هست، مثل بویِ سمِ درخت ها یا شاید هم بویِ دود و کثافت پخش شده توی هوا آنقدر به ریه های مان فرو می دهیم که عادت کنیم، تحمل کنیم، چون آنقدری هست که سر شده باشیم. سر شده ایم.
پ.ن: کارد به استخوان رسد.
همین حالا که زیر پنجره نشسته ام و لابه لای دست خنک اردیبهشت، بوی اقاقیا و سمِ درخت های کوچه پشتی هم سر و دماغم را لمس می کند، نیرو ذخیره می کنم برای روزهای بعدی که قرار است حداکثر تا ماهِ دیگر همین وقت ها سراغم بیاید و نتوانم بو بکشم و مثل یک ماهی بدون آب از بوی عطر جا مانده روی روسری ام تلو تلو زیر نورهای کمِ آزار دهنده مثلِ یک مستِ پاپتی خودم را برسانم توی یک اتاق تاریک و روسری را دور چشمانم بپیچم و بخزم یک گوشه و به سی و چند سالگی فکر کنم، حداقل ده سالِ دیگر، که این سوغاتِ ارثی به خاطر بالا رفتن سن با من خداحافظی کرده باشد و بعد دوباره پرت می شوم به خوابی که یکی دو هفته پیش دیده بودم، من و پدر و مادرم، فقط خودمان سه نفر؛کنار سنگ قبر خودم نشسته بودیم، مادرم نوشته های روس سنگ را قلم رنگ می گرفت و پدرم برای دور و برآمدگی سنگ سیمان و آب را قاطی می کرد و من دنبال شعرهایم چشمم افتاده بود به پنجم دی ماه هزار و چهارصد و بیست. حالا می دانم ده سال هم کم زمانی نیست برای بدون میگرن سر کردن! حالا یاد گرفته ام حتی اگر فقط یک روز، فقط یک روز آزاد را بدون جناب میگرن، بدون این جناب دیگر که چند ماه است بدجوری بیخ گلویم را گرفته؛ باشم هم یک روز است. روزی که زندگی کرده ام. حالا می دانم بدترین جنگ دنیا، جنگ درونی آدمی با خودش است.
پ.ن: جنگ جنگ تا پیروزی!
خواستم بنویسم، بنویسم چقدر خسته ام. خسته بودم برای نوشتن.
دیگه الان هیچ آبی، حتی همون قدر عمیق، ترسناک و لجن مال توی کانال نیست. دیدن کانال پر از آب رسیده به روزهایی که میشه با انگشت یه دست شمردشون. بیشتر از آب،آدم هست تو کانال. نه اونا که سیاه و کبود و گاهی پشیمون از آب می کشیدنشون بیرون و دیگه دیر شده بود، آدمهای زنده و ژنده با یک گونی تو دست، بدون ماسک، دنبال چیزی که یکی دیگه انداخته تو کانال تو عمق چند متری و از صدای پرت شدنش روی شیب لذت برده، به دنبال نون توی کثافت غرق میشن و چقدر وقتی از روی پل رد میشی کوچیکن وقتی دور میشی کوچیکتر... ندیدن هنر مگه نیست؟
دیگه الان برای بار هزارم خودم رو کشیدم سمت کامپیوتر یا گوشی درس دادم، درس دادم درس دادم، اونقدر درس دادم که شکل یه ربات تکرار می کنم ده دقیقه ی اول چک کردن و مرور جلسه قبل، ده دقیقه ی دوم... بعضی وقت ها البته می شینم به نوشتن، می نویسم می نویسم و می نویسم ولی برای باز هزارم بی حاصل.. ادامه ی این ماجرا شوخی قشنگی بود که با خودم کردم؟!
دیگه الان چون هر روز دهنمو می پوشونم برگشتم به عادت های بچگی و زبونم همیشه بیرونه و دندونام مشغول تیکه کردن لب و دهنم، شاید هم هیچ وقت عادتمو عملا ترک نکرده بودم مگه ترک عادت مجوب مرض نیست؟!
دیگه الان زبونم نمی چرخه به حرف قشنگ، دستام هر چند گاهی دو تا نت می زنن ولی نمی رقصن برای خلق قشنگی فقط باز هم می لرزن، زیادتر،بیشتر.
دیگه الان مطمئن نیستم برنده ی این جنگ نابرابرِ من با من، من باشم! دل بسته بودم به سختی پذیری و به تو دل سرما میوه شدن، ولی انگار توی یک دایره ی فرضی انقدر چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم که فقط تا آخر دنیا سرگیجه اش با من می مونه. مگه من دیگه انار نیستم؟
پ.ن: از نامه هایی که باید برای انار می نوشتم!
لب پَر، مثل کفترای زیر شیروونی پلاس شده، یه روزی که سه شب بود که برف بود. مثل وقت هایی که حرف و داستان ها کم که نه زیاد هم بود واسه اینکه احساس خوشبختی کنی. خوشبختی که یه بخاری هست واسه سوختن، نونی هست واسه سق زدن، سالی به دوازده ماه هم این سه ماهش هست بپیچی تو خونه یه گوشه کز کنی. کز کنی تا مرگ بیاد بپیچه دور گلوت و هی نره همیشه باشه، مثل همون لقمه ی ناچیز نون که بخواد خفه ات کنه. مثل زمستون که اصلا نمیره، بختکی که نشسته رو سفره مون با هم خون می خوریم...
پ.ن: من هستم، مرسی از هر کسی پرسید
عکس: نور، فرش، پرتقال با دوربین من!