یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

333: حواست هست؟

  • ۲۳:۰۹

از همون اول که نشستم یا شاید هم بعد ده دقیقه، این مهم نیست، می خواستم صندلی و بخوابونم و تا مقصد راحت باشم. تا صبح که روی صندلی های چرت و زوار در رفته ی سمینار یک ارشد می شینم، دردهای قبلی باعث نشه سه روز به کمر درد و گردن درد فکر کنم و عملا تو یک در یک تخت گیر بیوفتم! ولی دستم به تنظیم صندلی نمی رفت که مبادا پشت سری پاهاش بلند باشه اذیت بشه. تا اینکه بعد از دو ساعت که از صدای فیلم چرت ایکس لارج و رد شدنش حتی از هندزفری تصمیم گرفتم یکم خودمو خلاص کنم، وقتی دنبال دستگیره ی تنظیم صندلی می گشتم فهمیدم صندلی پشتی خالی خالیه! 

گاهی پیش میاد، حتی الان که سن مون هم بیشتره، مراعات و حدود چیزی رو رعایت می کنیم که نیست: مثل شرف، انسانیت  رفاقت، عشق و...

 

پ.ن: مثل همه مون :)

332:زمان

  • ۱۸:۱۲

زندگیه دیگه به خودت میای میبینی چیزهایی تو زمان حل شدن که تو دمای هسته ی مرکزی زمین لاینحل به نظر می رسیدن. ولی اینقدر دور به نظر می رسن که انگار نه انگار فقط یکی دو هفته از بودنشون گذشته! 

پ.ن: فصل آخر 

331: آدمهایی که با پاک کن پاک نمی شوند

  • ۲۳:۲۵

همین عنوان و سکوت

330: و در پایان من خودم را باید دوست داشته باشم

  • ۲۲:۵۵

از ذهن های کثیف آدمیان؛ می گریزم

از حرف های صد من یه غازشان

از لبخندها و سوال های کج و کوله ی پر طعنه شان

می گریزم و پناه می برم به خودم؛ به این زنی که درونم نشسته و منتظر تلنگر من است تا زندگی کند.

 

پ.ن: زنده ام

 

عکس: و  پناه می برم به چشمانم

 

325: وقتی که ناگهان رفت

  • ۱۵:۳۴

همیشه توی همه خانه ها یک دیوار یا یک میز پر از قاب عکس هست و همیشه یکی از قاب عکس ها پر از جای انگشت و بوسه.

 

پ.ن: گردگیری دلگیرترین کار روزمره ی عالم است.

 

323: سخت، نه اشتباه

  • ۱۱:۵۲

هربار که میگرن و دردهای عصبی مشتشان را محکم توی معده و قفسه سینه ام می کوبند و تا ساعت ها اسید توی گلو و سر و مغزم می چرخد، خوب که مچاله شدم زیر سرم و بوی گوه اورژانس، فکر می کنم انتخاب سختی بود ولی فقط سخت.

پ.ن: بزرگ میشم

322: شبیه به بنیامین عاشق شوید

  • ۲۳:۰۱

احتمالا ناظر نشسته بود روی مبل توی آشپزخانه، چایی اش را داغ داغ سر می کشید سریعا پرونده ها را باز می کرد و دو تا ورق که می زد دست می برد سمت شیرینی ها و یکی را درسته توی دهانش می گذاشت، دو تا ورق دیگر می زد و می گفت این کیه؟ جدیده؟ نمی شناسمش! من با کلمه ی نمی شناسمش وارد آشپزخانه شدم، همین طوری که لیوان را برمی داشتم و مقنعه ی کج و کوله ام را مرتب می کردم، سلام کردم.

خانم مدیر مرا معرفی کرد و ناظر عصبانی و عجول را هم، پس ذهنم می گذشت پس همین باعث شده منشی وسط کلاس سرش را بیاورد توی کلاس خردسالان و بگوید:" خواستی بیای بیرون شال سرت نباشه!!"

داشتم از آشپزخانه بیرون می رفتم تا به کلاس بعدی برسم که شنیدم:" ایشون هم مجردن و هم خیلی جوون، کلاس پسرهای بالای 15 سال رو به ایشون نسپرید."

ولی بنیامین یازده ساله بود؛ وقتی داشت در مورد فوتبال و رونالدو حرف می زد چشم هایش برق میزد، عاشق فوتبال بود. و عاشق کلاس، از آن شاگردهایی که هر معلمی با خیال راحت و با عشق آموزششان می دهد. اوایل می گفت صدای شما چقدر خوبه، وقتی حرف می زنید چهار ستون بدن آدم می لرزه و بعد چشمانش از شیطنت می درخشید و به نگاه بی خیال و بی اهمیت من می خندید.

 

احتمالا یک روز که از کنار آشپزخانه ی موسسه رد می شد، شنیده بود. یک روز آخر کلاس وقتی دیرتر از همه ی بچه ها داشتم ماژیک ها رو توی فایل می گذاشتم و لیست ها را مرتب می کردم، دوباره خزید توی کلاس ناشیانه یک پلاستیک روی میزم گذاشت و در حالی که سرتا پا سرخ شده بود گفت :" خانوم می دونم دیروز بوده، ولی دیروز با شما کلاس نداشتیم، تولدتون مبارک." و به سرعت و بدون خداحافظی بیرون رفت.

 

روزی که با موسسه خداحافظی کردم هم سرتا پا سرخ شده بود، اخم هایش را توی هم فشار داد و گفت:" خب حالا کی قراره تیچر ما باشه؟؟ من رو صدای تیچرها حساسم، نرن یه جیغ جیغوی لوس بیارن؟"

 

چند ماهِ پیش دوباره با موسسه برای همایشی در شهرداری همکاری کردم، بنیامین آنجا بود، اجرا داشت، و هنوز قهر بود.

 

پ.ن: گفته بودم در مرحله ای از جنونم که بکنم و بروم، همین چهارشنبه می روم.

 

321: سهیلا شماره 17

  • ۰۰:۵۷

"سهیلا شماره 17" فیلمی به کارگردانی و نویسندگی محمود غفاری ساخته ی سال 1395 است.  داستان سهیلا زن مجردی در آستانه ی چهل سالگی است و به مشکلات ازدواج نکردن و یا ازدواج کردن در سن بالا و مشکلات اجتماعی پیرامون ازدواجش پرداخته میشه .محتوایی که فیلم به سراغش رفته محتوای جالب و بحث برانگیزیه، اما حواشی و جزئیات داستان اونقدر زیاد و کشدار هستن که به خوبی به مساله های مهم پرداخته نشه. در کل داستان جالبی داره و پرداخت بسیار ضعیفی.

 

پ.ن: در ادبیات ایران به هر صورتی که باشه مثل فیلم، کلام، داستان، رمان و... تو سری خورترین، بدبخت ترین،سطحی ترین و مشکل دارترین زن ها باید اسمشون سهیلا باشه انگار!

بنده هم صرفا جهت تشابه اسمی تشویق به دیدن فیلم شدم.

 

 

319: دوستم نداشته باشید لطفا!

  • ۲۰:۰۰

گفت:" اگه این اخلاق گوه و شخصیت وحشی و عصبی و ترسناک تویی ، اونی که شعر می نویسه کیه؟!"

گفتم :"لابد اون من نیستم."

گفت:" چرا اون واقعیت درونته"

گفتم:" این شخصیت وحشیِ گوه باعث میشه اون واقعیت درون باشه و دیده شه."

 

پ.ن: خط فاصله

318: به لطف حلوای ویارونه

  • ۱۵:۲۲

حدودا دو ماهی هست که تو صفحه ی اینستاگرامم فیلم های کوتاهی از زندگی روزمره ام رو منتشر می کنم و از یه جایی به بعد ناخودآگاه هایلایتشون کردم که تا همیشه بمونن!

 

طبق هایلایت بعد از ظهر پنج هفته ی پیش، یک روز بارانی به شدت دلگیر! ( اینجا روزهای عادی هم دلگیرن) روی تخت افتاده بودم و همین طور که صدای جارو کشیدن بچه ها روی سرم رژه می رفت به صندلی بلاتکلیفِ وسط اتاق خیره بودم!

امروز بعدازظهر به نقطه ای خیره بودم که قبلا یه صندلی بلاتکلیف وسط اتاق بود، به شدتِ خودم بلاتکلیف!

یاد قول دیشبم افتادم به دوست، ته مونده ی انرژیمو جمع کردم بلند شدم و چند تا هویج انداختم تو قابلمه و رفتم سمتِ آشپزخونه!

شاید یه دم عصری که چای و با حلوای هویج اونم از نوع ویارونه خورده باشی، بتونی بلند شی بدون ترس از آینده و بدون حسِ بلاتکلیفی مفرط ادامه بدی.

 

پ.ن: شاید، حالا هر چی :)

 

عکس:چای احتمالا معجزه می کنه.

۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰
از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan