یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

201: تک پلانی سرخ رنگ

  • ۰۲:۰۰

برای من، تو مثل یک بارانِ تند آبانی بودی. از همان ها که منِ باران دوست هم مجبور می شدم دوان دوان زیر سقفی پناه بگیرم. و همیشه هیچ سقفی پیدا نمی شود، مطمئن باش که پیدا نمی شود. و من می مانم و یک باران تند تر شده و بی سقفی و دویدن و دویدن و دویدن... هر چه بیشتر می دوم بیشتر غرق می شوم در تو! توئی که هیچ زیبایی نداشتی جز دو چشمِ قهوه ای و من پیِ شکل و صورتی ته فنجان هی نوشیدم و نوشیدم و نوشیدم ولی جای هوشیاری، مستی بود که توی چشم و مغز و قلبم فرو می رفت. گمانم همین ها را برایت می گفتم که لبخند شدی و انگشتت رفته بود سمتِ طره ی موهایِ گره خورده روی پیشانی ام و خواست کردی چیزی بگویی؛ گفتم: که هیچ نگو، با انگشت لای موهایم بپیچ...

پ.ن: ازاتفاق می افتیم

پ.ن بعدی: اتفاق می افتیم یک حاصل جمع اتفاقی خواهد بود از عاشقانه های اتفاقی و یک باره...

199:وقتِ مستی با چای

  • ۰۰:۰۷

می شینمت به مبل

می نوشمت چو چای

.

.

.

آی عشق چهره ی سرخت پیدا نیست...*

پ.ن: تلخی چای که دم غروب توی گلو بماسد

 *والس شماره یک/آقای بنفش/پالت بند

187: جلسه ی نقد ادبی خیالی

  • ۲۳:۴۶

+به نظرت، آخرداستان"تپه هایی همچون فیل های سفید"* چی میشه؟

خب، من نود درصد احتمال میدم تویِ مطب پزشک درست وقتی تو نوبت نشسته ومنتظر آماده شدنِ اتاقِ عمل برای سقط هست پشیمون میشه. پشیمون شدنش دو حالت داره، یا معشوق برگشته و گفته بیا با هم باشیم و به خاطر این بچه به هم عادت کنیم، یا اینکه پیش خودش فکر کرده بعدا نمی تونه تحمل مجازات خدا رو در ازای کشتنِ نوزاد داشته باشه،مورد دوم احتمالش خیلی بیشتره و البته به اسم مهرِ مادری به یک تیکه موجود لزجِ تیره مهر تایید روش می زنه و نه ماهِ بعد با تحمل تموم سختی ها، صدای گریه ی نوزاد بلند میشه!

+خب بعدش چی میشه؟می خوای بگی زندگی ادامه داره؟

نه پسر! این چه زندگی می تونه باشه؛ که ادامه داشتنش فایده ای داشته باشه؟ فکر می کنی دنیا اومدنِ یه نوزاد قراره همه چی رو عوض کنه؟!!

+اگه این طور نیست پس چیه؟

قراره چند سالِ بعد، درست اواسطِ نوجوونی نوزاد، مادرش فریاد بزنه که کاش هرگز به دنیاش نمی آورد! یا شاید هم برعکس این جمله رو نوزاد سر مادرش فریاد بکشه! شاید هم به خودکشی فکر کنه یاد حتی مادرش اون وتشویق کنه که خودش رو از بین ببره. حداقل هفته ای یک بار

+چرا باید اینطور شه؟

بایدی وجود نداره، اما اینطورمیشه!حداقل تو اکثر موارد! می دونی همش به خاطر قوانین نانوشته است. مثلا شاید اون نوزاد هیچ وقت از رنگِ مشکیِ موهاش متنفر نباشه ولی مادرش به خاطر شباهت به معشوقی که دیگه نیست، از اون رنگ متنفر باشه! یا شاید هم نوزاد از آرزوهای سوخته ی مادرش متنفر باشه چون مجبوره اون ها رو برآورده کنه و این چرخه رو ادامه بده. مثلِ یه مگس تو چرخه ی زندگی یه مرداب!همین  قدر مسخره!

+به نظرت اگه همون روز جنین رو سقط می کرد بهتر نبود؟

نمی دونم. آدم از ناشناخته ها بیشتر از یه چرخه ی باطل می ترسه.


پ.ن: در دم نوشت های خیالی

* داستانی کوتاه از ارنست همینگوی

179

  • ۱۶:۳۸


حتما این سگ ولگرد دوباره بوی مردار شنید و تا اینجا آمده. همان مردارِ تازه ای که دمِ غروب، زیرِ نورِ تک چراغِ قبرستان لا به لای جیغ های خش دارِ زنک، واق واق همان سگ و صدای غار غار کلاغی با دست های خودش شستش، لای کفنِ نو پیچدش و لا به لای خاکِ سرد چپاندش. همان که تمام بعدازظهر که قبرش را می کند؛ به سن و سال و جوانی اش فکر می کرد. به خود و زندگی اش هم فکر می کرد و به مرگ که به آرامیِ یک قدم زدنِ به تنهایی، در مال رو های گل و شلیِ روستا می مانست، در یک غروبِ سردِ برفی که در هر قدم هی جان بدهی تا قدم بعدی را برداری؛ تا برسی به کلبه ی تهِ جاده که همیشه از آن نور می بارد.

#انار

پ.ن: برشی از یک داستان کوتاه

عکس: در حوالی قزوین




156

  • ۰۲:۰۸

ما اینجا واسه جنگ و دعوا جمع نشدیم، ما مسئولیت داریم. من همیشه فکر می کردم مهم ترین چیز در مورد دموکراسی این باشه،  واسه همین از ما خواسته شده که به اینجا بیایم و در مورد بی گناه یا گناه کار بودن مردی حرف بزنیم که قبلا نمی شناختیمش. با رای مون نه چیزی از دست می دیم، و نه چیزی به دست میاریم به خاطر همینه که ما قدرت داریم...

قسمتِ موردِ علاقه ی من از دیالوگ های مردِ خشمگین

+

۱۲ مرد خشمگین (به انگلیسی: 12 Angry Men) که به اشتباه با نام ۱۲ مرد خشن نیز شناخته شده است فیلمی درام محصول سال ۱۹۵۷ آمریکاست که براساس داستانی تلویزیونی به همین نام نوشته رجینالد روز و به کارگردانی سیدنی لومت ساخته شده‌است



155

  • ۲۰:۲۴

به توپ های مستر گربه دقت نکنیم، این همون منم!حیاط پشتی


پ.ن: دیدی گفتم گلم! :)


154

  • ۰۲:۴۰
به امامزاده که رسیدند. طبق معمول آقا و خانوم و مهمان هایشان برای سلام دادن رفتند سمتِ اتاقکِ امامزاده. خانمها برای زیارت داخل رفتند. امامزاده وقتِ مرگ دوشیزه بوده و هیچ مردی حق زیارتش را نداشت.یک اتاقِ تو در تو.اتاق اول یک قرآن و یک کتاب ادعیه داشت با یک پشتی کهنه کنار دیوار. اتاق ها با یک دیوار نازک و یک طاق از هم جدا می شدند، طاقِ ورودی به مقبره یک زنجیر بزرگ  کنارش آویز بود با کلی قفل ریز و درشت که روی تنِ زنجیر مانده بودند و سنگین ترش کرده بودند،مش منیر یک بار،آن وقت ها که دخترک تازه به خانه آمده بود، زیر گوشش گفته بود که هر که حاجتی دارد اگر قفل بزند، موقع برآورده شدنِ حاجتش قفل خود به خود باز می شود و می افتد. دخترک، هر چه چشم گرداند، ندیدش. آخر سر هم سقلمه ای از مش منیر گرفت که پی چی چشم می چرخونی و متوجه نگاهِ مردی سی و چند ساله روی خودش شد. مردی مرتب و شیک پوش، حتما از شهر آمده بود. با پوزخندی بر لب، خیره خیره و بی پروا نگاهش می کرد. دخترک دنبال نگاهِ دیگری بود، نگاهِ دزدکی و یک جفتِ چشم میشی قایم شده زیر ابروهای پهنِ مشکیِ درهم و صورتِ سرخِ آفتاب سوخته. توی فکر نگاه بود که بوی نفت مشامش را پر کرد و کسی از کنارش رد شد و گفت: سلام مش منیر.

صدا که تویِ گوشش پیچید، دلش پیچ خورد و دست هایش سست شد، سردش شده بود و انگار کن که زیر تنِ صدایِ آمیخته به خشمش جان می داد. قدم تند کرد سمتِ امامزاده،داخل شد، دوتا چادر گل دار سفید رنگ و رو رفته به میخ روی دیوار بود یکی را به سرش انداخت و خودش را توی آینه برانداز کرد، لپ های سرخ و لب های سفیدش گواهِ همه چیز بود.چادر را که روی سرش صاف می کرد و با خودش فکر کرد پسر نفتی می تواند یک چادرقد و یک چادر سفید بیاورد و با خودش دخترک را هل هله کشان ببرد.داخل شد. چشمش به قران و ادعیه افتاد، همیشه ورق می زد بدون اینکه بتواند بخواند. طبق عادت کتاب ها را ورقی زد و رفت سمتِ طاق دستش را به قفل ها می کشید و به رنگ های خاکستری، قرمز و زرد و...خیره شد. بعضی قفل ها آنقدر قدیمی بودند که نمِ برف و باران زمستان بهشان رسیده بود و زنگ زده بودند و به زنجیر چسبیده بودند. مثلِ دخترک که به خانه ی آقا چسبیده بود و هیچ معجزه ای، حتی با بوی نفت،ابروهایِ پهنِ مشکیِ درهم  و صدای پر خشم نجاتش نمی داد.

151

  • ۱۲:۴۸

کسی تکانش می داد، چشم که باز کرد، مش منیر را دید که با جوراب هایی که فقط پنج شنبه ها وقتِ امام زاده رفتن عوضشان می کرد، پا روی بازویِ دخترک گذاشته بود و هی تکانش می داد، پاشو پاشو آفتاب هم در اومد. از جا بلند شد، آفتاب نزده بود که هیچ هنوز خروس ها هم نمی خواندند. رفت سمتِ آشپزخانه، سماور را آب کرد، بویِ آشنایِ نفت و گوگرد سوخته که تویِ مشامش پیچید رفت سمتِ حوض تا آبی به دست و صورتش بزند. برگشت سمتِ آشپزخانه، مردک دوباره آنجا ایستاده بود، زیر لب سوت می زد. تا دخترک را دید، بیشتر خودش را شل و وارفته کرد و پوزخند روی لباش زل زد تو چشای دخترک و گفت: شیر آوردیم خانوم، واسه صبحونه. همین که خواست خم شود که سطل شیر را بردارد، دخترک زودتر جست زد و زیر لب تشکری کرد و رفت توی آشپزخانه. شیر را ریخت توی قابلمه و گذاشت روی گاز، زیر گاز را باز کرد نفت ریخت و روشنش کرد.

مش منیر، آمد توی آشپزخانه، نان داغ آورده بود. مجمع را چید و چای و شیر داغ گذاشت. گفت بیا دختر، بیا صبحونه ببر واسه آقا. دخترک به مجمع نگاه کرد. صبحانه برای چهار نفر بود. مهمان داشتند. دخترک وارد خانه شد، توی اتاق پذیرایی رفت. سلام کرد، مجمع را زمین گذاشت سفره را چید و بدونِ اینکه به کسی نگاه کند بیرون آمد.


رفت سمتِ آشپزخانه، مش منیر لقمه در دهان، گفت نمی خواد بعد صبحانه بری واسه جمع کردن، خودم میرم. تو بشین برنج پاک کن. ناهار و امامزاده می خوریم. دخترک یادش آمد امروز پنج شنبه است، قند توی دلش آب شد. از صبحانه چیزی نفهمیده بود که برنج ها را پاک کرد، ظرف ها را شست، زغال و نفت آماده کرد و حتی حیاط را هم شست. رفت سمتِ پستوی آشپزخانه، لباس عوض کرد و منتظر اهالی خانه ماند برای رفتن به امامزاده...

پ.ن: چی میشه یعنی بعدش؟:|

پ.ن بی ربط: پست فوتبالی = بلاک :|

148

  • ۱۵:۰۰

از صبح که دارم به فشار رگلاتور و صدای لوله ها فکر می کنم، و این وسط یک ساعت و نیم وقت گذاشتم که به خاله بگم منظورم از کی؟ چه کسی نبود بلکه چه وقت بود، متوجه شدم دو روز تعطیلات و علاوه بر رگلاتور باید با علوم نهم و روش های نصب درست لباسشوئی بگذرونم، اینجا باید سیگار به لب، دست تو جیب رو به غروب نگاه کنم و بگم فاک لایف


پ.ن: فلجی دست چپ اضافه شود، مرسی اه

147

  • ۲۳:۴۷

همین طور که با گل های دامنش ور می رفت صدای خانوم رو شنید: دختر بیا اینها رو ببر، ازلای در خزید تو و ظرف ها را جمع کرد و باز هم با سکوت رفت سمتِ آشپزخانه. استخوان ها را جمع کرد و ظرف ها را برد سمتِ حوض. ظرف ها را گذاشت روی حوض و استخوان ها را دست گرفت و رفت تهِ حیاط. زیر پله های طویله پیدایش کرد. سیاه بود. خانوم از گربه های سیاه می ترسید. دخترک اما وقتی با چشم خودش دیده گربه سیاه زایمان می کند، با کله شقی تمام هر روز استخوانی، شیری از ته مانده ی سفره جمع می کرد و به گربه سیاه می داد. روی دوپا نشست و استخوان ها را جلوی گربه ریخت. همین طور که گربه هه استخوان به دندان می کشید دخترک دست روی سرِ سیاهش می کشید.

بیو بریم هر دو مون لیل و کینو
تا درا برچ برچ مه نو
بیو به شوقت شو و رو بیارم
سر ز کارت ولا نی درارم*

باز هم صدایِ مردک بود که توی گوشش می پیچید، آواز می خواند. کارش این بود هر جا که دخترک را تنها گیر می آورد، شروع می کرد به خواندن. سریع بلند شد و بدون اینکه به پشتِ سرش نگاه کند سریع رفت سمتِ حوض. هنوز سه قدم تا حوض داشت که گوشش داغ شد. مش منیر دست های زمختش را ه اندازه ی در قابلمه بزرگ بود را انداخته بود دور گوش دخترک و می کشید:" نمک به حروم کجا سیر می کنی، ظرفا سر حوض مونده. برو پی کارت."


*بیا بریم هر دومون به کوه لیله و کوه کینو
تا درخشش ماه نو در بیاد
بیا [که] به شوق تو شب و روز بیدارم
والله از کار تو سر در نمیارم


پ.ن: والا خودم هنوز نمی دونم چی می خواد بشه:|

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷
از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan