یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

234: بیکه س

  • ۱۴:۳۵

بابا سر ناهار اشک ریخت، مثل هر سه روز پیش که پا به پای هم اشک ریختیم. بابا فرزندِ زلزله است. گفت : سه روز تمام گرسنگی کشیدیم، دمِ آخر داداش بزرگه جانش را گذاشت کفِ دستش رفت سمتِ جایی که قبلا خانه ی مان بود. دست پُر برگشت، با کمی آرد. گفت برف آب شده بود و با آبِ آن و سنگ و مهیا کردنِ آتش توچِری* پختیم، هر کسی آنجا بود، خورد حتی لقمه ای. گفت نان را که خوردیم کم کم آسمان از هلی کوپتر سیاه شد(1355_56)

دو سالِ پیش کردستان بودم و چهار سالِ پیش کرمانشاه، بابا زمان جنگ را بین کردها بود.بعضی زنانِ کرد، هنوز از عادت جنگی که برای آنها نابرابر تر بود، لباس مردانه می پوشند. بابا از شیمیایی ها گفته، از سربریدن ها، از اعدام، از قصر شیرینی که کاملا خاک شد...

سُمی گریه کرد، گفت  خدا رو شکر خانه بودم، اگر خانه خراب میشدیم، همه ی مان با هم بودیم. هادی نوشت کورد و خدا هر دو بی کس اند. و تمام!

غم اما وقتی برای من کامل شد، که بابا بغض کرد! از پدری  گفت که دستِ پسرکش را گرفت و دوید ولی زلزله امانش نداد، و سر پسرش زودتر از بابا از خانه بیرون رفت. خانه ای که امن بود، گرم بود و دنج و حالا آوار مصیبت شد روی دلِ پدر تا ابد.

چه کار کنم؟ چه کار کنم که غمِ  این همه مرگ، این همه بی کسی از دلِ کردهایی که زبانشان را می فهمم، و نانشان را خورده ام پاک شود؟!

چه کار کنم که هادی ننویسد کورد و خدا هر دو بی کس اند؟

*نانی محلی شبیه به فتیر



233: قصه تکرار می شد از آغاز*

  • ۲۰:۳۵

همان طور که مارشمالو گوشه لپت جا خوش می کند و ثانیه ای بعد جز شیرینی هیچ چیز توی دهانت نیست، به روزهای پسِ سر و پیش رو فکر می کنی و صدای مهدی موسوی توی سرت داد می زند: منفجر شد تمام کودکی ام* . نفس حبس می کنی برای شیرینی بعدی گوشه ی لپت و جویدنِ فکری زیر دندان های مغزت ولی جمع شدنِ فکِ مغز مگر به آسانیِ فکِ صورتت می شود؟

به همه چیز فکر میکنی، به جیغ کشیدنِ زنی چادری وسطِ اتوبوس و اعتراضش به مردی برای لمسی کثیف. به پچ پچ و حبس نفسِ مردم و بوی تندِ عرق توی بی آر تی، به  اجتماعِ خشمگینِ مردم صبح همین روزِ پایان یافته به شیرینی برای حق، به پیاده دویدنِ خیابان های بسته شده از انسان، پلیس، بی سیم. به درد، درمان، دارو و دفترچه ی بیمه ی نوئی که توی دستت جا خوش می کند. به بویِ داغِ کاپوچینو و بوی خاکِ خوابیده رویِ زوال کنلل...

خبر خوش تویِ سایت با یک تیتر دل خوش کننده خیابان ها را باز کرده است، جمع می کنی از وسطِ سفره ی عدس پلو با پرهنه تا محلِ کار می روی، یک کلاس را در دست گرفته ای و بی هیچ فهمی تمام می شود، یک فنجان چای داغِ و اسیدِ پسِ نای و سوخته ای اندازه یک سکه وسطِ گلو...

صدای مهدی به طعمه ی نیم مرده ای بودم* رسیده، هنوز فک مغزت جا نمی افتد، بی خودی روی تن و جانت دندان کشان شب را ادامه می دهی...

* سفرنامه_ سید مهدی موسوی

پ.ن:تولدت مبارک؟:))


232: رسیده ام، بیا و ببین

  • ۱۸:۰۷

قرارمان همان حوالی آبان باشد جانم. وقتی که رسیده ام، با همه ی بد اقبالی ام. مثل یک تک درختِ جا مانده از جنگلی، بی هیچ دستی برای نوازش های بهارانه، تلخ و تنها به آبان می رسم بیا و ببین.. بیا و ببین هنوز سرخ تر از همیشه ادامه داده ام.

ولی جانِ دل! دل که اگر دل باشد یالاخره یک جایی هری می ریزد، دانه دانه می شود. شاید وسطِ یک شعر بند زده شده وسط همین پاییز، شاید وسط صدای شعر خواندنِ دختری با ته صدای تلخ گریه، شاید وسط تکرارِ یک آهنگِ تازه شاید هم با چیده نشدن، ماندن و ماندن و ماندن تا انتهای پاییز و ترک خوردنِ جان....

پ.ن: همان آخرین انار تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی

عکس: برداشت امروز از حیاط پشتی

230: دلگیری هایت را بچپان لای پاییز

  • ۱۸:۴۸
دل که لباس نیست اگر به جایی گیر کرد، نخ کش بشود. وقتی گیر کند، فاتحه اش را بخوان. مثل یک تکه آدامس جویده شده، مثل چسب برگردان های بچه ها، مثل سیریش پشتِ آگهی می چسبد و تمام تلاش برای جدایی اش فقط تکه پاره شدنش را به همراه دارد.
دل گیری هایت را باید بچسبانی به پاییز!
روزهای تعطیل که توی بیکاری غلت می زنی دلگیری را برداری بزاری زیر بغلت و مشغول شوی. به خوردنِ کاسه ای ماست و بادمجان با نانِ جو. به مرتب کردن خانه، شستن ظرف ها، لا به لای کتاب های کافکا چرت زدن، لابه لای فضای مجازی شعر خواندن و غر زدن به جان پاییزی که نیامده دارد وسط این همه بلاتکلیفی می رود.
به آبانی که عزیزانی دارد، هفتم، نهم، بیستم! به دوری نیامده از اشتباه دوباره، به بلاتکلیفی و هر صبح رفرش کردنِ صفحه ی مورد نظر و گوش به زنگِ تماس شان نشستن. به بی ار تی از قائمیه تا توحید، رو به روی بانکِ حکمت ایرانیان! به آدرس های تمام شده و تلفن های خاموش و انجمن های کنسل شده. به صدای ویدئوی Miss Polly  و قصه های ساختگی تعریف کردن برای خنده هایی که بی ریاست. 
دل گیری هایت را بچپان لای پاییز و صدای کلاغ ها و گنجشک ها ی هر غروب و به جوکِ بی مزه ی همکارت بخند، به قربان صدقه های الکی لبخند بزن و فکر کن که اولین پاییز نیست،آخرینش هم نخواهد بود!

پ.ن: می کشه ولی حسِ زندگی میده:)



229: نامش وقتی بین مردن و دوباره مردن است

  • ۱۶:۰۹

انتخاب های اشتباه رو دوباره انتخاب کردن.

219: کمی قدیمی تر

  • ۱۵:۱۸

مرتب کردن فولدر های لپ تاپ، خصوصا فولدر عکس،خسته کننده یا وقت گیر نیست، جانکاه است.

عکس ها درست مثلِ جان پیچ هایِ زندان آزکابان به جانت می افتند،لحظه به لحظه هوا، عطر، بو، وقت و ساعت موبه مو یادت می آید...


پ.ن: چرا اینقدر عکاسی یادگرفتن، گرونه؟!!:|

عکس: میانه های برداشت، تابستان 95


216: فقط همین یک خط

  • ۲۳:۱۵

ولی حقیقت امر اینه که با نوشتن عبارت "من تشنه هستم" کسی سیراب نمیشه.

انار


211: پایان انار نزدیک است

  • ۱۳:۱۸

پاییز،آمد. با مکثِ عمیقی میانه های آبانش...

210: بر اساس یک داستان واقعی

  • ۲۱:۳۳

صبح که چشم باز کرد، زیر صدای غم آلود آواز پیرزنی گوش هایش تیر کشید. لا به لای دامنی پیچ خورده بود ولی سرما تویِ مغز استخوانش می دوید. چشم چرخاند. نه سقفی بود و نه بوی آشنای نانِ هر روزه و چای ذغالی گوشه ی خانه. با وحشت پرید، سقف، سقفِ چادری تیره و زمخت بود و صدای آواز، صدای پیرزنی بود که اشک می ریخت و می خواند و می خواند و غمش تمام نمی شد. انگار سالها غم را جمع کرده بود و یکباره همه را توی صدایش ریخته بود.

زنی که دامنش را پتوی او کرده بود مادرش نبود. غمش گرفت. نشست و زانو به بغل گریه سر داد. دیشب که می خوابید خودش بود و دو تا برادر کوچکش. هفت ساله ش شده بود و مثل یک مادر نمی گذاشت برادرهایش از کنارش جم بخورند. حالا نه سقفی بود، نه مادر و پدری و نه برادرهایی. زنی که لای دامنش خوابش برده بود، گفت که مادرش را می شناسد و پیدایش می کند.

نفهمید چند روز گذشته،از همه جا بوی بینی سوزِ بدی می آمد. سگ ها زوزه می کشیدند و نیمی از خانه ها با خاک یکی شده بودند. خانه ی مادربزرگش را پیدا کرد با یک ترکِ بزرگ روی دیوارش. کنار درختِ بلوطِ سر چشمه نزدیک قبرستان بود. ولی هیچ کس توی خانه نبود. غروب که شد باران شروع به باریدن کرد.

صبح روز بعد، همه جا را آب برده بود. هیچ چیز نبود. وسایل خانه ها  روی رود بزرگی که تمام ده را کنده بود و با خودش برده بود می رفتند. به آن سمت رود خیره شد، بابا برادر کوچکش را به بغل داشت و آن طرف روی کوه ایستاده بود. طول رود را دوید تا به جایی برسد. رسید به سنگ ریزه ها و جایی که دیگر رود عمیق بزرگی پر از بوی تندِ بد نبود. کنار سنگ ریزه ها یک دسته کلاغ نشسته بودند و به چیزی نوک می زدند. جلوتر رفت یک دسته موهای یک دست مشکی لایِ سنگ ریزه ها بود. موهای بلقیس، زنِ مشتی زیر دست و پای کلاغ ها مانده بود.

پ.ن: جز اسامی تمامی این داستان، خاطرات کودکی زنی است و کاملا مستند.

203: نور می شم می رم

  • ۰۱:۰۲

تو خیابون،  بین چراغ های شهر، آدمها، حرف ها، باورها،آسمون ها،کتاب ها دنبال نور نگرد.

خوب که نگاه کنی، خوب که بفهمی،  بدونی، بخونی!

خوبِ خوب که زندگی کنی، می فهمی:" نور تو بودی!"

انار

پ.ن: یکی از تفریحات سالمم ساختن بوک مارک های مختص خودم با دست خط و حرفا و نقاشی های خودم و گم کردنشون تو بی آر تی هست:)

نوشته شده روی بوک مارک جدید:)

پ.ن بعدی: از ساکنین  حد فاصل چهار راه نقاشی تا انقلاب خواهشمندیم در صورت یافتنِ بوک مارکی با دو نقاشی دختر روی آن و جمله ی خودِ لعنتیت باش آن را به آدرس انار بفرستند. با تشکر

از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan