یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

300: دیالوگ

  • ۰۰:۵۵

+گذری کن
که ز غم
راهگذر نیست مرا!


_نمی خوام! می خوام بمونم تو چشات!


#امیرخسرو_دهلوی


260: کوچ بنفشه ها

  • ۱۸:۴۴
روزهای آخر اسفند، روزهای شلوغ و خسته ی یک زمستان کم جان، روزهای غیلوله زدن وسط ملافه های شسته و نو، لای بوی شیشه پاک کن و سفید کننده و رخشای آمیخته شده به شب بو ها و بنفشه های صندوقی. گفته بودم خانه ها بو دارند، ولی بوی اسفند توی همه خانه ها اشتراکات زیادی دارد.
 از بوی اسفند و خستگی ناشی از دویدن هایش که بگذریم، اسفند موسیقی خودش را دارد. موسیقی اسفند، توی اتاق جدید،پروازهای پشتِ سر هم هواپیماهای مسافر بری است، صدای سکوتِ گنجشک ها و صداهای ممتد زاغ ها، صدای ماشین هایی که از روی پل رد می شوند، صدای حباب های درشت ماهی قرمز توی تنگِ آب و آخرِ همه ی صداها صدای فرهاد وقتی با انگشتانش روی پیانو می رقصد:
"ای کاش آدمی
وطنش را همچون بنفشه ها
می شد با خود ببرد هر کجا که خواست."(کلیک کنید)


پ.ن: سال نو(پیشاپیش) مبارک.

 

258: تنگی میان سینه ی ماهی

  • ۲۳:۱۶

شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس

از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس

شب به کویت مردمان را نیست خواب از دیده‌ام

گر زمن باور نداری از سگان خود بپرس

شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا

می‌کنی چون لطف باری از زبان خود بپرس

دور از آن کو تا به کی باشی دلا بی خان ومان

این چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس

حال بیماران خود هرگز نمی‌پرسد چرا

وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس

256: تفاله ی زندگی

  • ۲۲:۲۷
آخر همه ی حرف هایش اضافه کرد:" من خودمم تو این زندگی زیادی ام." و جواب همیشگی رو گرفت:" خب، خودتو بکش."
سر به زیر رفت خزید زیر پتو و کتاب جدید را باز کرد:

"زن، زیر دوش رفت و خودش را شست
آنقدر شست و شست که ماهم شد
آنقدر شست و شست که فهمیدم
من هیچوقت پاک نخواهم شد*"

*بت بزرگ_فاطمه اختصاری

پ.ن: مثلِ کندن خالِ سیاه گوشتی با لیف و کیسه ی حمام، خودکشی را جار نمی زنند


222: حافظ گفت

  • ۱۳:۴۴

امروز که روزِ حافظ بود به کسی گفتم فالی بدون تفسیر برام بفرسته بعد از نیت غزلی اومد که شریکم بشید و برام تفسیرش کنید:)

گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود

کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود

218: داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد

  • ۲۳:۰۶

یک نیمه شبِ پنج شنبه، که بی خوابی با هیچ روشی درمان پذیر نیست، یک کتاب(الکترونیکی) حدودا چهل صفحه ای می تواند چنان شما را میخ کوب کند که تا صبح پلک روی هم نگذارید. نمایشنامه ای که بند بند کلماتش ممکن است شما را از خود به در کند. صبح است، مرد از خواب بیدار می شود با زنی که نمیشناسد و خاطراتی که به یاد ندارد. در ادامه شب است و بعد صبح است و.... نه شبانه روز، نماد بارداری، می گذرد.

تاریکی، موسیقی ساکسیفونی که نواخته می شود بدون آنکه نوازنده ای دیده شود، درختِ سیب، تلفن های بی جواب، سکوتِ محض و شنیده نشدن فریادهای مرد و زن :" که ما اینجا نیستیم." فقط مرگ را می شود حس کرد و باوری که به مرگ برسد که من مرده ام و با مرگم تکامل محض را یافته ام.

حرف زدن با حرف "آ" و تولیدصدای موسیقی وار از حنجره، پرنده های ندیدنی که از روحِ مردی سیر تغذیه می کنند و با فکر و حرکات او معاشقه، چیزی جز تکامل مرگ را نشان نمی دهد. و مرد  با مرور خاطرات، شنیدن صداها، احساس کردن فرا صوت ها و فرو صوت ها، به یاد آوردن خانواده اش، درخت سیب، کودکی هایش، با زن(همان جنسِ مخالف درون هر فرد) یک صدا می شود و سکوت می کند. سکوتی که به هیچ صوتی برای فهمیده شدن احتیاج ندارد،"مرگ".

سبدهای پر سیب و بوی سیب تنها خاطراتِ مرد هستند که در جهان می مانند و او آرزو می کند سالها بعد پاندایی باشد، در باغ وحشی در فرانکفورت که زنی برای دیدنش می آید.

پ.ن: بخونیدش و ساعت ها فکر کنید


142

  • ۱۳:۳۵

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند


پ.ن: قلبم را به خاک نسپارید...

124

  • ۱۴:۱۲

برایت تکرار می کنم. من از درد نمی ترسم. درد با ما به دنیا می آید و رشد می کند و همچنان که به داشتن دو بازو و دو پا عادت داریم به درد خو می کنیم...

اوریانا فالاچی

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد...

از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





Designed By Erfan Powered by Bayan