352: رفت آن سوار کولی
چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۰ ق.ظ
به کلماتی که به انگلیسی تبدیلشان کردم تا بفهمم کجا به کارم می آیند خیره شده ام، خمیازه پشت خمیازه. احتمالا دم خط چشمم تا به حال با اشک های ریزی که گوشه ی چشمم بعد از هر خمیازه جمع میشوند پاک شده است. رنگ صورتی روی ناخن هایم هم از بس روی دکمه های کیبورد رقصیده پریده است.
خمیازه ی چندم را می کشم و به صدای توی گوشم خیره می شوم: کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟ پرت می شوم از حافظه ام می افتم روی میزی وسط سالن مطالعه ی یک دانشگاه در شرق، پالتویی ارغوانی را روی سرم کشیده ام، خواننده توی گوشم می خواند: سودای همرهی را گیسو به باد داده و روی کتابی خوابیده ام و خواب آینده ای را می بینم که در آن کسی نمی رود.
کسی صدایم می زند : رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده.
پ.ن: ولی همه رفته اند....
- ۰۰/۰۴/۰۹