آپلود عکس

یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

یادداشت های خانم انار

و انار نام دیگر من است

یادداشت های خانم انار

از تمامیت درد که بگذری، ترس را فراموش کرده ای و تنها به این فکر می کنی:" این زندگی ارزش زیستن را داشت؟ "
#و_انار_نام_دیگر_من_است
همان آخرین انارِ تک درختِ شته زده ی حیاط پشتی





۲۴ مطلب با موضوع «انار دست به قلم می شود» ثبت شده است

لب پَر، مثل کفترای زیر شیروونی پلاس شده، یه روزی که سه شب بود که برف بود. مثل وقت هایی که حرف و  داستان ها کم که نه زیاد هم بود واسه اینکه احساس خوشبختی کنی. خوشبختی که یه بخاری هست واسه سوختن، نونی هست واسه سق زدن، سالی به دوازده ماه هم این سه ماهش هست بپیچی تو خونه یه گوشه کز کنی. کز کنی تا مرگ بیاد بپیچه دور گلوت و هی نره همیشه باشه، مثل همون لقمه ی ناچیز نون که بخواد خفه ات کنه. مثل زمستون که اصلا نمیره، بختکی که نشسته رو سفره مون با هم خون می خوریم...

پ.ن: من هستم، مرسی از هر کسی پرسید

عکس: نور، فرش، پرتقال با دوربین من!

 

 

  • خانم انار
از اینکه همیشه، روزی سه بار بعد از هر بار شستن استکان ها، سینی چای را فقط آب می کشید و پشتِ لوله ی آب می گذاشت متنفر بود. از صحنه ی لوله ی گچ گرفته روی یک سینک سابیده شده و یک سینی چای فقط آبکشی شده و قهوه ای از لکه های چای، آنقدر قهوه ای که معلوم نبود اصلا چه رنگی بوده! از همان چند تفاله ی ته مانده روی سینک هم! قد و سنش باهم قد نداد بیشتر از اینها متنفر شود، از دم کنی زرد و چرک، از دستگیره های نصفه سوخته و...
بیست ساله که بود داشت زیر غذای سر رفته روی گاز را خاموش می کرد، و آخری را زیر بغل زده بوده و تکان تکان می داد تا وق وق اش ببرد! سینی چای را با یک دست آب کشید و پشتِ لوله گذاشت، چند تفاله روی سینک خشک شده بودند!

پ.ن: صحنه، تکرار، تنفر!

عکس: از سری پیشنهادات پینترست دوست داشتنی

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۴۵
  • خانم انار

یک‌روز صبح از خواب پا میشی،  آروم آروم پلکات باز شده باشه مثلا! سرت درد نمی کنه خیلی هم پر انرژی میری که روزتو شروع کنی. پس پیش به سوی دستشوئی. صورتتو میشوری و بی خیال قواعد با همون پیرهنی که از دیشب تنت مونده خشک می کنی. پیش به  صبحانه! از توی یخچال حین در آوردن قالب پنیر بی هوا و حواس با آرنج یه تخم مرغ و پخش زمین می کنی. بی خیال می خندی و میری سمت میز قالب پنیر رو می ذاری روی رو میزی و میری کارد و نون بیاری، بی هوا و حواس پاهات کشیده میشه روی زمین و روی لاشه ی تخم مرغ سر می خوری و پرت میشی‌. سرت محکم می خوره روی زمین. چشماتو که باز می کنی می بینی غیر از تخم مرغ یه لاشه ی دیگه هم روی زمینه، که دیشب وقتی خسته برگشت، می خواست نیمرو بخوره، از سر خستگی آرنجش خورد به تخم مرغ و شکست. همین جوری که می رفت دستمال بیاره لاشه ی تخم مرغ رو پاک کنه زیر لب چهار تا فحش رکیک داد و موقع رد شدن لیز خورد و سرش محکم خورد روی زمین و حالا سه تا لاشه روی زمینه، یه تخم مرغ خشک شده، یه جسد پر از خون های خشک شده و یه تخم مرغ تازه

  • خانم انار
بدون هیچ ریشه ای سرش و ازش گرفته بودن گذاشته بودنش پاسِ کلاغو رو بده، وسط یه خروار گندم! ولی دلش موند و ریشه زد تو سرش راه افتاد رفت سمتی که باید! همونی که نمی خواستن شد

پ.ن: بویِ خون تو بینی خودته،شوریش زیر زبون خودت (نفهمی از خود خاموششه)







  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۹
  • خانم انار
تا هشت سالگی توی شهرک زندگی می کردم، شهرکی که نصف خیابون هاش هنوز آسفالت نشده بود و حتی برای مدرسه رفتن باید سه تا محله رو بالا می رفتیم، تا به نگهبانی برسیم، از اونجا یه اتوبوس ما رو به مدرسه می رسوند. تو سوپر مارکت های شهرک، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می شد اما دو تا چیز هیچ وقت نبود:آب نوشیدنی و کتاب. حتی کتابخونه ای هم نبود.

اما  پیکان بابا بود،بابا هر چند وقت یک بار نوبت کتاب خریدن داشت و برای هر کسی کتاب مخصوص به خودش رو می خرید. کتاب های مخصوص به من لاغر بودن و دو تا خط بیشتر نداشتن،بیشترش عکس بود! آخرین زمستونی که تو اون خونه بودیم بابا باز هم کتاب خرید :سفید برفی، سیندرلا، خانه ی شکلاتی، دختر کبریت فروش، کدو قل قل زن و  چند تا کتاب شعر که یکیش در مورد گربه ها بود، گربه های بدجنسی که هیچ کدومشون به خوبی گربه ی شاعر نبودن. خواهرم گفت هفته ای دو تاشو بخون وگرنه تموم می شن. گوشم بدهکار نبود،همش رو یه روزه خوندم. بعد مدرسه، تند تند دفترهامو سیاه کردم و بقیه ی روز و رو رخت خواب های تا شده تو اتاق کوچیکه که حکم انبار رو داشت ،کتاب می خوندم. غروب نشده بود که کتابام تموم شد و من موندم و یه حجم عظیم غصه که حالا بقیه ی روز و چی بخونم؟؟

از رو رخت خواب ها اومدم پایین و وسایل مامانم یه مجله " زن روز" پیدا کردم،ورقش می زدم که رسیدم به یک ستون بالاش با فونت درشت و رنگ قرمز نوشته شده بود:"داستان دنباله دار..." وسط های داستان بود،یک زن که توی کوچه یا خیابونی گم شده بود و دنبال چیزی یا کسی می گشت. پایین ستون با سیاه قلم یه کوچه ی دراز و بی انتها بود که یه حجم سیاه وسطش راه می رفت. خوندم و مشتاق که بدونم اون خانم دنبال چی می گرده و پیداش می کنه یا نه رسیدم به:"ادامه ی داستان را در شماره ی بعدی بخوانید" اما شماره ی بعدی وجود نداشت. مامان دیگه "زن روز" نخرید. میگفت الگوی برش های خیاطیش سخته!

اون شب موقع شام مامان منو از روی کوه رخت خواب ها بیدار کرد و برد پایین. اون شب تا الان همیشه نگران یک زنِ سیاه پوشم که توی کوچه ی بی انتها دنبال چیزی یا کسی می گرده و گم شده...

پ.ن: یکی از اولین تصویرهایی که از بچگی موقع کتاب خوندن یادم مونده.امروز روز جهانی کتاب_گونه ای از دوست_

عکس: کتاب خانه ی رویایی(منهای کله ی بریده شده ی حیوان در انتهای تصویر)




  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۳
  • خانم انار
روزهای آخر اسفند، روزهای شلوغ و خسته ی یک زمستان کم جان، روزهای غیلوله زدن وسط ملافه های شسته و نو، لای بوی شیشه پاک کن و سفید کننده و رخشای آمیخته شده به شب بو ها و بنفشه های صندوقی. گفته بودم خانه ها بو دارند، ولی بوی اسفند توی همه خانه ها اشتراکات زیادی دارد.
 از بوی اسفند و خستگی ناشی از دویدن هایش که بگذریم، اسفند موسیقی خودش را دارد. موسیقی اسفند، توی اتاق جدید،پروازهای پشتِ سر هم هواپیماهای مسافر بری است، صدای سکوتِ گنجشک ها و صداهای ممتد زاغ ها، صدای ماشین هایی که از روی پل رد می شوند، صدای حباب های درشت ماهی قرمز توی تنگِ آب و آخرِ همه ی صداها صدای فرهاد وقتی با انگشتانش روی پیانو می رقصد:
"ای کاش آدمی
وطنش را همچون بنفشه ها
می شد با خود ببرد هر کجا که خواست."(کلیک کنید)


پ.ن: سال نو(پیشاپیش) مبارک.

 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۴۴
  • خانم انار

نمی دانم، شاید پس این همه نا امیدی این آخرین بار است که برایت می نویسم. البته هر بار گفته ام و باز نوشتم،هر بار گفتم یا تمام می شود، همه چیز،حتی من تمام می شود، یا درست می شود، اما نشد. انگار کن از ازل قرار بوده که نشود، همیشه نشود. همه جا نشود.

امروز را یاد آن خیابان پاییز زده بودم. دست در دست، رو به جلو می دویدیم و طوفان درست پشتِ سرمان بود. خبر نداشتیم؟نه نه اصلا بی خبر نیستیم. آدمی هیچ گاه از چنین طوفان هایی بی خبر نیست. ولی وقتی که زندگی را نفسی نباشد، وقتی خفتِ تحمل ناپذیر، ریشه ی زیر پایش بشود و هر چقدر هم بخواهد و تلاش کند دامن او را هم بگیرد، باید در همان طوفان بدود.

مثل همین حالا که مادربزرگ،اسم  خودش و مرده را یادش نمی آید، ولی می داند که سال روز مرگش هجده ام دی ماه است و می داند جوان بود که رفت. نشسته است و لالایی می خواند، وسط هق هق هایش تش* را می شنوم، با گوش با بینی.

گفته بود،آتش گرفت، از رعد و برق آتش گرفت. مثل همان صاعقه ای که میانمان خورد،ندیدیمش،نشنیدیمش ولی خورد. همان دمی که بی خیالِ طوفان به امیدواری می دویدیم. خورد و تو را برد، به جایی که تمام نامه ها برگشت می خورد. به جایی که تو اینجا نیستی.

مادربزرگ گریه می کند و یادش نمی آید. و همه یادشان نمی آیدو مثل من هنوز امیدوار نامه می نویسند و از رویاهایشان خیابانی می سازند پاییز زده!

*آتش

پ.ن هجدهم دی ماه یک هزار و سیصد و نود وشش_آتش... +365 روزه شدم

  • خانم انار
گفته بود که کنار هر چیزی که گفتم، ننوشتن برای تو سم است. بنویس، زمانت را،خودت را! نه از این نوشتن هایی که اینجا می نویسم. نه! منظورش زخم زدن به قلم بود، به کاغذ! ریختنِ هر احساسی روی تنِ کاغذی که درخت بود.... درخت!؟

بامداد، ساعت های اولیه ی بیست و هفتم امرداد 1396 به کاغذها قسم خوردم و نوشتم، قلم توی تنش فرو که می رفت، گمان کن که حرف هایم جان بگیرند، چه جانی از لجن بر می آید جز مرداب شدن؟؟!

در مرداب که فرو رفتم، بند آخر را نوشتم و "تمام تنی که درخت می شود"*، تویِ کاغذ فرو رفتن، نفس بریدن، نوشتن و کاغذی که درخت بود_هیچ، درخت شدم.

پ.ن: مرداد:میرا _امرداد:نامیرا... نه اشتباه تایپی است، و نه بی هدف نوشته شده است:)

*از لا به لای نوشته های منتشر نشونده_انار

  • خانم انار

صدایِ مردی از پشتِ شیشه ها تویِ سرم ونگ می زد، گاهی کلمه ای می شنیدم از مشتق، لگاریتم و... ولی فقط کلمه های درشت از شیشه ها رد می شدند، بقیه اصواتی نامفهوم بودند که لابه لای رمانی که میان انگشتانم جا خوش کرده بود، گم می شدند. غرق حرف های آدمکِ داستان بودم، که یکهو کلمه ها بهم وصل شدند و مثل یک سیلی محکم توی صورتم ریختند. کلمه ها، این بی معنی هایی که بی صدا هیچ چیز نیستند و با صدا همه چیز می شوند! کتاب ها ولی صدا که ندارند، با چشم هایمان می خوانیم و با صدای خودمان، برای خودمان زمزمه شان می کنیم.

سیلی خوردن درد دارد، ولی سیلی که بی اخطار و یکباره با صدای خودت توی صورتت بخورد، دردش به ثانیه نکشیده می پرد و جایش کرختی می نشیند. کرختی، حاصل از درد و سرمای زیاد است برای نفهمیدنِ درد، در دَمِ اتفاق! همان جایی که سر شدی که پشتِ شیشه ها بینِ چشم مردم از هم نپاشی، پاشیدگی باشد برای ساعت های بعدی، وقتِ تنهایی.

هان! داشتم می گفتم کلمه ها ردیف شدند و قطاری نوشتند و زدند:"...می دانست که اگر کسی در باتلاق افسردگی گیر کند،تقریبا غیر ممکن است که از این اوضاع خلاص شود. شما می توانید تمام آنچه را که می خواهید تغییر دهید، اما در پایان، تسلیم این سردرگمی می شوید و همه چیز را خراب می کنید..."*

همان جا چشم هایم از خط های  کتاب فاصله گرفت و رفت سمتِ زیر شیشه ها جایی که زمین دو نیم شده بود، بین من و او! بین من و آنها. بین من و تمام آنچه که فکر می کنم و فکر می کنند. بین زندگی هایمان روی یک زمین، زیر یک سقف با شیشه ای در میان. تمام عمرم سعی کردم شیشه را نبینم، تمام عمرم جلوی مغزم را گرفتم. جلوی فکرهایم را گرفتم و فکرهایشان را توی دفترهای مشقم سالها دیکته نوشتم و فکر می کردم قلم های جادویی؛ مغزم، این حجم سرازیری را که با دست هایم می گرفتم، می توانند شکل بدهند.

تا که آن روز رسید، روزی که مایعِ لزج افکارم، از لا به لای انگشت هایم ریخت و هیچ نتوانستم جلوی پخش شدنش را بگیرم. به اندازه تمام سالهای دیکته نوشتن در دفترهای مشق بلکه بیشتر، شیشه ی بین مان که نمی خواستم ببینمش، مات شد. از همان جا همه چیز دورانی شد، همه چیز دور سرم چرخید و دور سرشان. بیشتر سکوت کردم، بیشتر درها را بستم، شیشه ها را مات کردم و بیشتر فرو رفتم. از لزجی و کثافتِ مغزی خودم که دوستش داشتم، دوستش دارم. مثل به جان خریدنِ خطر مرگ، به خاطر هیجان. مثل دستی کشیدن وسطِ یک اتوبان.

هان دوست داشتنِ تو هم همین شکلی است، همین شکلی دوستت دارم.

پ.ن: اتفاق می افتیم

پ.ن بعدی: می خونم تون ولی فرو رفتم

* از کتابی که همین روزها می خوانمش، محمود دولت آبادی

  • خانم انار
مزخرف واژه ی کمی برای توصیف فیلم "خانه ی دختر" است. دیالوگ های دم دستی و فلش بک های نامرتب و به وضوح قیچی شده ی فیلم برای مخاطب جز یک فیلمِ بدونِ داستان، گنگ و بی سر و ته چیزی به جا نگذاشته است.زن های فیلم چه از نوع معتقد یا قدیمی ترشان، و چه ازنوعِ نسل جدید شان، زن هایی بی مایه و ناچیز نشان داده می شوند. زن هایی که "سکوت" را به جای" شکوه"* جایگزین کرده اند. مردهای فیلم، چه نسل قدیم و چه نسل جدیدشان، خطِ فکری یکسانی دارند با روش هایی متفاوت. به نظر می رسد فیلم می خواهد این طرز فکر یا فرهنگ را نقد کند، اما نه تنها نقد نمی کند، بلکه تشویق می کند و از خطِ اولیه ی خود خارج می شود! در طول فیلم تک تکِ شخصیت ها سعی در حل معمایی دارند، اما نه تنها هیچ کس به جواب نمی رسد بلکه مخاطب عادی هم قطعا بعد از اتمام فیلم جعبه ی پاپ کرن را به سمت صفحه ی نمایشگر  پرت می کند. حتی اگر این فیلم را یک فیلم با پایان باز هم به حساب بیاوریم باز هم ضعف فراوانی دارد. شنیده ها و حواشی فیلم، صحنه های نصف نیمه و دیالوگ های پرت و معما گونه نه تنها خطی برای حل معما به مخاطب عام نمی دهد بلکه بیشتر ذهن مخاطب را به سمتِ مقصر شناختن شخصیتِ اصلی فیلم، چیزی که فیلم سعی داشت خلافش را ثابت کند، سوق می دهد. از پیگیری حواشی و مصاحبه های بازیگران اصلی و شاید بی پروا تر از دیگران، و فقط طرح یک سوال که چرا قبل از جواب پزشکی قانونی پدر از داماد آینده اش سوالی را می پرسد، معما برای من حل شد.
اما سوال هایی که پیش می آید:1) آیا این فیلم را باید با حواشی اش ببینیم تا بفهمیم؟ پس ده سالِ بعد که خبری از حواشی نبود این فیلم یک فیلم مزخرف تر به نظر می رسد. 2) چرا در تبلیغات فیلم گفته بودند، زنان این فیلم را حتما ببینند؟ توهین بیشتر و بهتری به خاطر زن بودن را نوش جان کنند. 3)آیا قیچی کردنِ فیلم و خراب و مزخرف کردنش مساله ی خشونت ها و تجاوز های خانگی را حل کرد؟ خیر
پ.ن: شاید هم اصلا خشونت یا تجاوز خانگی وجود ندارد:| :)

*بخشی از دیالوگ ها و صحنه های فیلم



  • خانم انار